#کوه_پنهان_پارت_29
روزا از پی هم میگذشتن و من به هشت ماهگیم نزدیک میشدم .
از خونه بیرون نمیرفتم .. بیشتر از قبل استراحت میکردم .. ترسی که از اون اتفاق به دلم افتاده بود به حدی بود که کمترین تحرک هم برای خودم غدغن کنم ..
همین موضوع هم باعث شده بود که اضافه وزن زیادی داشته باشم ..
اما روحیه ی مناسبی نداشتم .. اشک همدمم شده بود و این از نظر سوری جون از اثرات افسرگی دوران بارداری بود ..
مریم و رعنا هم همهی سعیشون این بود که منو از این مساله دور نگه دارن ..
اما همه ی شادی و خنده ی من فقط مال زمانی بود که اونا بودن .. بعد از رفتنشون دوباره حالت غمگینِ من برمیگشتم ..
هرروز که میگذشت دلتنگیه من برای خانواده ام بیشتر میشد .. به خصوص برای مامانم !!
*****
اونروز باید برای سنوگرافی میرفتم پیش سوری جون .. قرار بود همراه مریم برم که همتا بیدار شد و شروع به بی تابی کرد .. با حالو روزی که داشتم کمتر فرصت میکردم به همتا و علایقش برسم .. و اونم نسبت به منو بچه ی توی شکمم حساس شده بود و همیشه بهانه گیری میکرد ..
از مریم خواستم همتارو ببره بیرون .. خودمم بعد از اینکه از پیش سوری جون برگشتم بهشون ملحق بشم .. اولش مریم نمیخواست تنهام بذاره .. اما با اصرارهای منو بهانه گیری های همتا کوتاه اومد ..
با اژانس خودمو به مطب رسوندم .. مطب تقریبا شلوغ بود ..
منشیه سوری جون که منو میشناخت .. میخواست بدون توجه به بقیه منو داخل بفرسته .. که بادیدن چهره ی خشمگینشون منصرفش کردم .. اونا م حق داشتن .. همشون وضعیت مشابه من داشتن .. شاید هم بدتر ..
روی صندلی توی سالن انتظار نشستم و خودمو با مجله ای که درمورد کودکیاری بود مشغول کردم ..
غرق مطال*ب مجله بودم که با صدای ناله ای که از طرف خانم ب*غ*ل دستیم بود .. حواسم پرت شد .
نگاهمو بهش دوختم .. یه دختر که بهش میخورد از من بزرگتر باشه ..
دستاشو به کمرش گرفته بود و ناله میکرد ..
به چهره اش نگاه کردم .. صورت زیبایی داشت .. با وجودی که بینیش ورم کرده بود و روی صورتش لک اورده بود .. بازم زیباییشو حفظ کرده بود ..
به مردی که ب*غ*ل دستش نشسته بود .. با مجله ای که دستش بود سعی داشت حرارت بدن همسرشو کم کنه نگاه کردم ..
مردی حدودا سی ساله و چهره ای کاملا معمولی و مردونه ..
هر چقدر که توجه مرد به زنش بیشتر میشد .. اه و ناله ی زن هم بیشتر میشد ..
به حدی که نیاز نبود زن باشی و بفهمی این خانواده نمونه ی بارز ناز بودن و نیاز داشتن ، هستن .
توی دلم غبطه خوردم .. و زن مقابم به خاطر زن بودنش تحسین کردم ..
حسرت خوردم ..
حسادت نکردم ، فقط حسرت خوردم .. به خاطر اینکه هیچ وقت فرصت نداشتم برای همسرم ناز باشم !!!
نگاه زن که متوجه نگاه من شد .. ل*بخندی به صورتش پاشیدم و با صدای بلندی از خانم رستگار منشیه سوری جون خواستم که براش اب قند بیاره واگه بشهخارج ازنوبت وارد بشه ..
romangram.com | @romangram_com