#کوه_پنهان_پارت_25
برای کاراموزیمونم خان عمو به جبران اون حرف فقط برامون مهر زد .
تا هفت ماهگی همه چیز خوب پیش میرفت ..منم چندین بار سونوگرافی داده بودم واز سلامت جنینم مطمئن شده بودم ..بچه ام دختر بود . وای که وقتی پدر جون و سوری جون فهمیدن چقدر خوشحال شدن .. بهشون گفتم " فکر میکردم اگه پسر باشه بیشتر خوشحال بشن برای قضیه ی ازدیاد نسل و این حرفا "..ولی اونا با این حرف من زدن زیر خنده .. اتفاقا ما یکی مثل همتا میخواستیم..
گفتم پی اسمشو میذاریم همراز که به همتا بیاد.
اونا هم با آ*غ*و*ش باز پذیرفتن.
خوب بود تا اون روزی که با مریم و رعنا برای خرید وسایل همراز و بخریم ..هنوز تعداد زیادی از وسایل و نخریده بودیم که ..
خوب بود تا اون روزی که با مریم و رعنا برای خرید وسایل همراز رفتیم ..هنوز تعداد زیادی از وسایل و نخریده بودیم که ..
که احساس کردم زیر شکمم تیر کشید ..
از زور درد چند تا بسته ی سبکی هم که دستم بود .. روی زمین افتاد ..
مریم و رعنا که همه ی توجهشون به ل*باس های کوچولوی توی ویترین ها بود .. با شنیدن صدای افتادن وسایل به سمتم برگشتن ..
دستامو روی شکمم گذاشته بودم و به سمت پایین خم شده بودم ..
مریم که از صداش معلوم بود ترسیده :
_ چی شدی سارا ؟!! ببینمت ..
اما من هم درد داشتم و هم ترسیده بودم .. همین باعث میشد که اشکام بریزن ..
رعنا وسایل و از روی زمین برداشت و رو به مریم که مات به من ایستاده بود گفت :
_ چرا وایستادی .. بیارش بریم دکتر ببینتش ..
مریم زیر ب*غ*لم و گرفته بود سعی میکرد منو با خودش ببره ..
از ترس اینکه بچه ام طوریش شده باشه .. نفسم بالا نمیومد..
برای من که تا چند ماه استراحت مطلق بودم .. این پیاده روی زیاد و طولانی بود ..
بلاخره با قدمهای اروم من به ماشین رسیدیم ..
romangram.com | @romangram_com