#کوه_پنهان_پارت_24
همتا رو صدا زدم و بردمش باغ تا هم یه کمی حال وهوای خودم عوض بشه هم این بچه یه کم ورزش کنه .
با هاش کار کردم میخواستم برای مسابقه امادش کنم. کارش خوبه ..
با یه مربی صحبت کرده بودم که همتا رو به عنوان شاگردش به مسابقات بفرسته .. خودم مربی گری داشتم ولی خوب کار نمیکردم ..برای مسابقه هم هر چه قدر مربیت سرشناس تر باشه موفق تری .
بعد یکی دو ساعت ورجه وُوُرجه کردن همتا و حسرت خوردن من !!!!!!!!!! رفتیم داخل . رفتم که کمی درس بخونم .. مریم با برگه های پزشکیم تونسته بود استادا رو مجاب کنه که حذفم نکنن .. ولی خوب اقای استاد کاوه منو حذف کرد!!!!
اینم عشقش این مدلی بود دیگه..والا.
اما من تا زمانی که با شرایط جدیدم وارد جامعه نشده بودم .نفهمیدم که چیکار کردم . اصلا به عواقب کار فکر نکرده بودم .
نوع نگاه به یه دخترِ تنها ، با نوع نگاه به یه زن تنهای حامله اصلا قابل مقایسه نبود ..
من تازه وقتیکه برای امتحان وارد دانشگاه شدم ، این نگاه ها را دیدم . دیدم که کاوه ، علی ، سیاوش ، مهران... همه وهمه به پشت سر من نگاه میکنن تا پدر بچه ای که در وجودم پرورش میدم و ببینن .
غافل از این که من خودم ندیده بودمش .
پسرا فقط نگاه میکردن و دخترا هم همون پاسخی رو میگرفتن که خانواده های مریم و رعنا گرفته بودن.
" همسر ِ سارا برای یه ماموریت رفته خارج از کشور.سارا هم چون دانشجواِ نمیتونه بره "
بعضی اوقات که دلم میگیره واقعا از ته دلم ارزو میکنم که این دروغ واقعیت داشته باشه ..اما با به یاد اوردن جمله ی سوری جون به خودم نهیب میزنم که فکرای بیهوده ممنوع.
..یه روز که دور هم نشسته بودیم ، بی بی ازسوری جون پرسید "بهنود از بچه اش نمی پرسه ؟"
سوری جون یه لحظه به من نگاه کرد و من سرم و پایین انداختم ..
سوری جون _ نه مامان ، ازش حرف نمیزنه که هیچ وقتی منم میخوام در موردش حرف بزنم ، سریع حرف و عوض میکنه .بعدم تا چند روز جواب تلفنای من و نمیده.
همش فکر میکردم مهرِپدری به دلش بیافته و برگرده ولی از این پسر هیچی در نمیاد.
بعد هم رو به همسرش ،اقای وحیدی کرد گفت :" عزیزم این پسر اصلا به تو نرفته "
اقای وحیدیم که روی مبل دو نفره کنار ِ من نشسته بود ، دستاشو درو شونه های من حلقه کرد و من و به خودش فشرد، یه ل*بخند پدرانه به من زد گفت : "عروس گلم درسته که منم مخالف این قضیه بودم ولی مطمئن باش خودم تا زنده ام برای نوه ی قشنگم پدری میکنم."
منم با نگاه قدر شناسانم بهش نگاه کردم .
************
نگاه های گاه و بیگاه بچه های دانشگاه باعث شده بود که از دانشگاه رفتن منصرف بشم ولی خوب اقای وحیدی که من بهش پدر میگفتم مانعم شد و ازم خواست که ادامه بدم ..خودشم چندین بار جلوی دانشگاه دنبالم اومد . مطمئنن فهمیده بود که چرا نمیخوام برم دانشگاه ولی هرگز به روی من نیاوردو دل تنگی رو بهانه کرد.
توی این رفت و امدا توجه پدر جون به همتا هم بیشتر شده .
قبلا هم زیاد به خانه ی بی بی رفت وامد میکرد ، اما هیچوقت اینگونه به همتا توجه نمیکرد .شاید همتا رو هم درک میکرد ..
منم بلاخره اون ترم و پاس کردم.و با تحویل پروژه ام فارق التحصیل میشدم . مریم و رعناهم همینطور ..
romangram.com | @romangram_com