#کوه_پنهان_پارت_23
منم اومدم تو اتاقم که اماده شم .
حدود یه ساعت بعد همگی اماده جلوی در محضر بودیم . بی بی رو هم با اصرار اورده بودم .چون بی بی اصلا راضی نبود و همش میگفت با این کار خودم و بدبخت میکنم.
خیلی سریع همه چی تمام شد.
خطبه ی عقد خونده شد ..بله رو که دادم .. صدای دست و صوت هیچکس بلند نشد . چون همشون در حال اشک ریختن بودن . منم که فقط به یه جمله ی عاقد که گفته بود "پدر عروس خانم تشریف دارن" فکر میکردم ..
بابام کجاست که رضایت خودش و برای عقد دخترش اعلام کنه .
اشکام اصلا بند نمیومد ..مریم و رعنا هم با اشکای من اشک میریختن.
توی سکوت ما اقای درِپیت هم با اکراه بله رو داد و تمام.
سوری جون بهم گفته بود که دیگه بامن کاری نداره ..قط یه روز باید برم تا از منم تخمک برداری بشه برای ترکیب ودر نهایت تزریق کنن توی رحمم.
الانم با مریم داریم میریم اونجا رعنا رفته دانشگاه که حداقل از جزوه عقب نمونیم ..
باید میرفتیم موسسه ای که سوری جون ادرس داده بود ..با دیدن موسسه ترسی به دلم نشست ..نمیدونم چرا یه لحظه پشیمون شدم .ولی خوب راه برگشتی نداشتم از الان اگه بخوام ضعیف باشم دووم نمیارم . سعی کردم قدم هامو محکم بردارم ..حال مریمم بهتر از من نبود اینو از دستای یخش فهمیدم. ولی هیچ حرفی نمیزد .
به سمته نگهبانی رفتیم و خواستیم که سوری جون و خبر کنه .
حدود 10 دقیه بعد سوری جون اومد و مارو به سمت یکی از اتاقا بردن . جال*ب بود کارم 1ساعتم طول نکشید .
و از اون جال*ب تر این بود که سوری جون ازم پرسید دوست دارم جنسیت تعیین کنم یانه ..منم سریع گفتم نه .جنسیتش برام مهم نبود، منم مثل همه ی مادرای دیگه سلامت بچه ام برام مهم بود . سوری جونم گفت برای اوناهم مهم نیست .
ازم خواستن منتظر بمونم تا تزریق و انجام بدن .
و بلاخره تزریق انجام شد، و من مادر شدم .
*******************
یک ماه ونیمه از مادر شدنم میگذره .تو این یک ماه و نیم استراحت مطلق داشتم چون بهم گفته بودن که احتمال اینکه رحمم نپذیره هست . مشکل دکتر رفتن نداشتم چون مادربزگ بچه ام خودش متخصص زنان بود و توی خونه ویزیت میشدم ..
اما یه مشکل جدی پیدا کرده بودم و اون همتا بود .
جدیدا خیلی بداخلاق شده بود . توی این یه ماه مریم و رعنا اون و به مهد میبردن و میاوردن ، گاهی هم مش رجب میرفت دنبالش .مریم عزیزم که دیگه رسما با ما زندگی میکرد و کارش شده بود ، پرستاری .
من که شدیدا ممنونش بودم .
اما مهمتر از همه بی بی بود که یه لحظه هم من و تنها نمیذاشت ..عاشق بچه ام شده بود .. وقتی هم که مریم بهش اعتراض میکرد میگفت چیکار داری نتیجه ی خودم ِ
"نه به اون مخالفتش نه به این خوشحالیش ..والا."
همین موضو عم باعث شده بود همتا حساس تر بشه ..
منم که رسما به جای اینکه چاق بشم لاغر شده بودم .بس حالت تهوع داشتم . نمیتونستم غذا بخورم .هر وقتم میگفتم "حالم بده" این مریم نامردم میگفت" حقته ، مگه دوست نداشتی مادر بشی پس بکش"
ولی خوب دیگه باید بلند میشدم ..از نشستن توی خونه خسته شده بودم. چند وقتیه که احساس افسردگی میکنم ..مریم و رعنا کاملا هوام و دارن ..جال*ب اینکه من اروم شدم انگار اوناهم اروم شدن.
romangram.com | @romangram_com