#کوه_پنهان_پارت_20
ودر اخر هم اینکه
3:به همکارای مذکر کاری نداشته باشید.. کارمندای سر به راهم و نمیخوام از راه بدر شون کنید..
فقط در اینصورت ِ میتونید اینجا مشغول به کار شید.
با این حرفش ابروهام گره خورد.. سرمو انداختم پایین دیگه بهش نگاه نکردم .
خیلی بدم اومد رسما" داشت به ما توهین میکرد .
ولی نمیخواستم چیزی بهش بگم ،چون هم عموی مریم بود و احتمالا" عشق رعنا .
از درون داشتم خودم و میخوردم که با جمله ی مریم ، اروم اروم شدم .
مریم _ نیازی نیست بابک ما جای دیگه میریم کاراموزی ،با اجازه .
بچه ها بلند شید.
منو رعنا هم بدون حرف بلند شدیم .
فکر میکردم رعنا خیلی دلش بخواد پیش اون کار کنه ولی اولین نفری که بلند شد به سمت ِ در رفت رعنا بود.
بابک _ چی شده مریم ؟! یعنی چی جایی دیگه میریم کاراموزی .؟!
جواب مریم فقط یه پوزخند بود .منو رعنا هم بدون هیچ حرفی از در خارج شدیم .
بابک _ صبر کن ببینم ... رعنا ... چی شد اخه ؟!
ولی خوب ما هر سه دلخور تر از این بودیم که بتونیم براش توضیح بدیم که چی شد؟!
ما شیطنت میکردیم ،درست . اما به کسی توهین نمیکردیم . از کسی هم توقع توهین نداشتیم .. ان هم از یه اشنا!!
در سکوت کامل شرکت را ترک کردیم .
سوار ماشین شدیم .مطمئن نبودم که کجا میریم ..اما از یه چیز مطمئن بودم ، اینکه دیگه اونجا برنمیگردم .
دقایقی بود که هیچکدام حرفی نزده بودند .
هر کدام در افکار خود غرق بودند.
از همه دلگیرتر رعنا بود . حس میکرد او باعث این اتفاق است . به هر حال او بود که با نگهبان شوخی کرده بود و این تخم شک را در دل بابک کاشته بود .
میدانست که بابک به او علاقه دارد . اما علاقه ی بدون شناخت را نمیپسندید . اگربه او اعتماد نداشت پس نمی توانست به او هم علاقه ای داشته باشد .این تِز ِ او بود ، و به شدت هم از تِزش پشتیبانی میکرد .
مریم اما جور دیگری ناراحت بود ..او از روی دوستانش شرم داشت . بابک 3سال بود که دوستانش را میشناخت . از همان روزهای ابتدای دانشگاه ، با انها اشنا شده بود .برای همچین شناختی این چنین شوخی ای اصلا پسندیده نبود ..ولی ذهنش به او نهیب زد " وقتی بعد 20سال تورو نشناخته ،توقع داری اونارو بشناسه".
اما باز هم نمیتوانست توجیح کند.
romangram.com | @romangram_com