#کوه_پنهان_پارت_18
با یاد اوری قیافه ی علی هر سه تامون خندیدیم ..
اخه این پسره فکر میکرد خیلی میدونه .سر امتحانم نمیذاشت کسی برگشو ببینه ..
منم دیدم این ادم نیاز به متنبه شدن داره ، اینکه سر امتحان اندیشه اسلامی که برگشو داد ورفت منم بلند شدم برگ رو بدم ، مراقبه بیرون بود .. برگه علی هم روی میز ، شیطان رجیم هم در جلد ما ، خودکارو برداشتم دو تا از سوالای 2نمره ای شو خط زدم ..علی جان هم اون درس 16شد . و درس عبرتی شد براش که دیگه اطلاعاتشو از کسی دریغ نکنه!!
وای چه شری شد ، یکی از دوستاش که هنوز سر جلسه بود دیده بود من این کارو کردم ، بهش خبر داده بود . اونم رفته بود کمیته انضباطی شکایت .ولی خوب نتونست ثابت کنه .کاوه جونم که روی ما حساس!!! از درس اونم نمره نیاورد.
_اون نیاز داشت .باید حالش گرفته میشد ..خیلی سعی کردم ، با امر به معروف هدایت نمیشد..والا!!
مریم _بله تو که راست میگی ..والا !!!
همتا رو گذاشتیم مهد و یه ربع ساعتم مشغول شنیدن متن ِ شکواییه یِ خانم مربی شدیم .
مریم_ میگم بچه ی حلال زاده به عمه اش میره راسته ها!!
خندیدیم.
_پس چی فکر کردی؟!
رعنا _ ولی چه باحال گفت " با دیوار یکیش کردم"
_بله اینم از الطاف مریم خانم ِ
مریم _ چیه حسودیتون میشه بچه ام مثل من شیرین زبونه !!
_وای مامانم اینا !! باز این خودش و چسبوند به من .. "بچه ام"
مریم_ چیه بابا اینو که دیگه تو نزاییدی؟
دیگه رسیده بودیم شرکت خان عمو نمیشد جوابشو بدم ..
سعی کردیم با کمترین سر صدای ممکن خودمون و به اتاق خان عمو برسونیم .
ولی خوب برای ما واقعا سخت بود .
رعنا از همون اول که نگهبان و دید ، بازم طبق معمول عاشق شد .
رفت سمت جناب نگهبان شروع کرد با عشوه حرف زدن ، و از اونجایی که بدتر از من عشوه ریختن بلد نبود ، عشوه اش شده بود خرکی و سوژه ی خنده ی من و مریم.
تا دفتر ما کاملا بی صدا !! خندیدیم.
وارد دفتر خان عمو که شدیم . منشیش با خنده ازمون استقبال کرد و ماهم متعجب که این از کجا فهمید ما اومدیم؟
مریم مشغول خوش و بش با ثریا(منشی شرکت) بود ، منو رعنا به سمت اتاق خان عمو رفتیم
چند ضربه به در زدم ولی منتظر ِ اجازه ی ورود نشدم ..
_سلام بر خان عموی عزیز...
ولی بادیدن چهره ی عصبانیش نیشم جمع شد..اومدم برگردم که خوردم به اون دوتا که ظاهرا پشت من سنگر گرفته بودن..دوباره برگشتم سمت خان عمو:
romangram.com | @romangram_com