#کوه_پنهان_پارت_11
_ بیا اینم خودش و انداخت وسط .
مریم _ میگم سارا بیا برو به این سوری جون بگو به پسرش بگه چند تا بفرسته ..بلکم ماهم خوشبخت شدیم..
بااین حرفش هر سه زدیم زیر خنده .
همچنان در حال خندیدن بودیم که صدای خنده ی سوری جون توجهمون جل*ب کرد..
سوری جون _ خوب چیکار کنم مادرم دیگه .. اشالله خودت پدر میشی میفهمی من چی میگم .
_.............
فکر کنم دعواشون شد چون سوری جون با لحن جدی ای گفت: یعنی چی باز شروع نکنم ..تو به من قول دادی .. من با سارا حرف زدم .
_................. .
سوری جون _ مابه تو چیکار داریم ؟ توفقط همون کاریایی که گفتمو باید انجام بدی .. که در کل دو روزم وقتتو نمیگیره .. بعدش دیگه ما با تو کاری نداریم ..
_................. .
سوری جون من حرفی ندارم ..اون الن اینجاست میخوای خودت باهاش حرف بزن..
_................ .
سارا دخترم بیا بهنود میخواد باهات صحبت کنه.
قل*بم ریخت . بدنم کاملا بی حس شد ..حتی توانایی ایستادن رو دو پا رو هم نداشتم. بی حرکت سرجام نشسته بودم.
سوری جون_ خوب پسرم با من کاری نداری؟
romangram.com | @romangram_com