#کوچ_غریبانه_پارت_98
-چرا من احمق نفهمیدم؟چه طور گذاشتم کار به این جا بکشه؟دیدم حالم بده،دیدم مریضم ولی هیچ کاری نکردم!حتی یک درصد احتمال نمی دادم که ممکنه دلیل بیماریم این باشه!
-حالا این قدر گریه نکن.برات خوب نیست بابا.شاید اینم کار خدا بود که این بچه بمونه.
-کار خدا؟یعنی خدا منو آفریده که فقط زجر بکشم؟اون از به دنیا اومدنم که فورا مادرمو گرفت،اون از برگ شدنم که با سختی و بدبختی بود،اینم از شوهر کردنم.بالاخره این زندگی کی می خواد رنگ خوشی به خودش ببینه؟
-هیچ کیس از حکمت خدا خبر نداره.مگه نمی گن هر کس توی این دنیا بیشتر زجر بکشه پیش خداوند عزیز تره؟می گن درد و رنج روح آدمو جلا می ده!حالا به هر حال کاریه که شده،ولی از بین بردن یه موجود زنده راه حل این مشکل نیست.من می گم از دادگاه فرصت بخواهیم تا این بچه به دنیا بیاد،بعد هر تصمیمی که گرفتن ما قبول داریم.اگه بچه رو به ناصر دادن که طلاقتو می گیریم و راحت می شی،اگه ناصر بچه رو نخواست خودمون بزرگش می کنیم.با این پیشنهاد موافقی؟
دیدم فکر بدی نیست.در عین ناامیدی دلم کمی روشن شد.گرچه جریان طلاقم چند ماهی به عقب می افتاد،ولی باز جای امیدواری بود که از ناصر جدا می شوم.
عاقبت تکلیف فهیمه هم بعد از چند بار رفت و آمد و صحبت و گفت و شنود مشخص شد و تاریخ عقدو عروسی را برای دوازدهم فروردین گذاشتند.رامین جوان نجیب و محجوبی به نظر می رسید و از همین ابتدای کار عنان اختیار را به دست فهیمه داده بود.شروع سال جدید برای مامان به معنای واقعی عید بود و از خوشحالی سر از پا نمی شناخت.روزی که قرار شد به اتفاق فهیمه،رامین و مادرش برای خرید عروسی بروند فرصت را غنیمت شمردم و به اتفاق پدر برای تبریک سال نو به منزل عمه رفتیم.سعیده به دیدن یکی از دوستانش رفته بود و مجید ترجیح می داد در خانه بماند و از پای تلویزیون جنب نخورد.
این بار مسعود در را به رویمان باز کرد و با دیدن ما پدرم را گرم در آغوش گرفت.
-ماشاالله...مسعود جان می بینم که خدا رو شکر از همیشه سر حال تری!
-شما لطف داری دایی جان،این سر حالی رو مدیون لطف پروردگار،محبتای شما و زحمتای مانی خانوم هستم.
romangram.com | @romangram_com