#کوچ_غریبانه_پارت_95

-شما دو نفر اینجا چی کار می کنین؟

زهرا گفت:

-خرحمالی...بیا تو ببین چی کار کردیم!

چشمانش از دیدن آن همه تغییر و تحول برق افتاد:

-باورم نمی شه!همۀ این کارا تو یه نصفه روز؟!این مبل رو کی آورده پایین؟

-من آوردم.البته از عمه اجازه گرفتم.همه رو نیوردم که جات تنگ نشه.این سه چهار تا تکی رو آوردم که اگه یه وقت مهمون واست رسید روی زمین ازش پذیرایی نکنی.اینم میز تحریرت که هر وقت خواستی مطالعه کنی راحت باشی.فرش قبلی رو با اجازت انداختم بیرون که هرکس خواست برش داره.جند جاشو سوزونده بودی.

چند تا فرش توی مهمونخونه روی هم افتاده بود؛یکی از اونارو واست آوردیم.یادت باشه اون گلدون رازقی رو سه روز یکبار آب بده،بنجامینم همین طور.روزام پردۀ پنجره ها رو بزن کنار که نور به اندازۀ کافی بهشون برسه.تمام کتابات که زیر دست و پا ولو بودن رو گذاشتیم توی کتابخونه؛ضمنا این کمدم از اتاق عمه برات آوردیم.لباسات توی اونه؛هر چند بیشتر شو فرستادیم خشکشویی.هر وقت گرفتی همه رو بزن سر جارختی آویزون کن اون تو.این یخچالم هر چند کوچیکه ولی آوردیم پایین.بعد ها می تونی بزگتر شو واسه خودت بخری.ضمنا قراره محمد واست یه رادیو ضبط بیاره که من از الان جاشو اینجا کنار تخت آماده کردم که موقع خواب هر آهنگی خواستی گوش کنی.و اما...این طرفم جای یه دستگاه تلفنه که قراره من بهت هدیه کنم.جاشو اینجا معین کردم که هر وقت بهت زنگ زدم واسه برداشتن گوشی زیاد معطلم نکنی...خوب چه طوره؟

روی یکی از مبل ها لم داد و در حالی که نگاهش حالت خاصی پیدا کرده بود گفت:

-حرف نداره!حالا می فهمم چرا صبح منو به زور از خونه بیرون کردین!خواستین این جوری غافلگیرم کنین آره؟

خبر نداشت او را با محمد فرستادم که کم تر کنار هم باشیم؛که شعله های احساس گذشته با هر نگاه دوباره زبانه نکشد؛که لحظۀ خداحافظی طاقت جدا شدن از او را دااشته باشم.در جواب گفتم:

romangram.com | @romangram_com