#کوچ_غریبانه_پارت_96


-خوب اگه بودی و مراحل جابجایی رو می دیدی مسلما لطف الان رو واست نداشت...داشت؟

-نه نداشت،اما لااقل می تونستم یه کم بهتون کمک کنم که الان این قدر شرمکنده نباشم.

تاب تحمل این نگاه را نداشتم.

زهرا گفت:

-شرمنده نباش،امروز واسه من و مانی روز خوبی بود و دوتایی از این جابجایی این قدر خوشحال بودیم که هیچ خسته نشدیم.حالا هم پا شو لباساتو عوض کن بریم ناهار بخوریم.من که دارم از گرسنگی هلاک می شم.

دنبال زهرا راه افتادم که صدایم کرد:

-مانی.

میان درگاه ایستادم،زهرا رفته بود:

-راست گفتی که بهم زنگ می زنی؟یعنی حتی بعد از این که برگشتی پیش ناصر؟


romangram.com | @romangram_com