#کوچ_غریبانه_پارت_94
-دلت می یاد این حرفو می زنی؟به خدا اگه دست من بود تو رو واسه همیشه پیش خودم نگه می داشتم.
-الهی فدات بشم عمه،اگه شدنی بود منم جز این آرزویی نداشتم،ولی حیف که...دوباره چیزی در گلویم گره خورد.سرم به پایین خم شد.نفهمیدم چرا تمام خوشحالی لحظات قبل تبدیل به غمی سنگین شد!انگار دلم از آینده خبر داشت!
***
روز بعد از صبح با زهرا مشغول نظافت زیر زمین بودیم.هرچه قدر اصرار کرد این کار را به او و شهلا واگذار کنم،دلم نیامد.می خواستم قبل از رفتن خیالم از جهت زندگی مسعود آسوده بشود.نزدیک ظهر دیگر کاری نمانده بود.وقتی فرصت کردیم دقایقی کنار هم بنشینیم نگاهی به دور و بر انداخت و گفت:
-ببین اینجا چه قدر عوض شده!کی باورش می شه که این همون زیر زمین دو گرفتۀ قبلیه؟
-خدا رو شکر که فرصت شد این جا رو سر و سامون بدهیم.همین تغییر و تحول می تونه تو روحیۀ مسعود خیلی تاثیر بذاره،ولی با همۀ این حرفا وظیفۀ شما بعد از این خیلی سنگین می شه.درسته که ترک اعتیاد کار بزرگیه،ولی مهم تر از اون ادامه شه و این که مسعود دوباره وسوسه نشه.بعد از این نباید تنهاش بذارین.دیشب کلی با محمد صحبت کردم و ازش قول گرفتم در اولین فرصت پی جوی یه شغلی واسه مسعود باشه.اون نباید بیکار بمونه.به خودشم پیشنهاد کردم از فردا بگرده توی این آموزشگاه ها و موسسسه های خصوصی یه کاری دست و پا کنه.مدرک لیسانس شیمی کم مدرکی نیست.درسته که مسعود به خاطر سوء سابقه ش نمبی تونه توی ادارات دولتی کار کنه،ولی شرکتای خصوصی رو که ازش نگرفتن.فقط باید همگی تلاش کنیم دستشو یه جایی بند کنیم.اگه مشغول کار بشه دیگه فکرش به بیراه نمی ره.به محمد سفارش کردم یه خط تلفن واسه اتاق مسعود بکشه که بعد از این توی هر فرصتی دورادور شارژش کنم.می دونم اگه هر چند وقت یک بار باهاش حرف بزنم به حالش موثر باشه.تو هم به آقا حبیب یا هر کس می شناسی سفارش کن واسش دنبال کار باشن.
-چه فکر بکری کردی مانی!اگه تو بتونی باهاش تماس داشته باشی این قدر غصه نمی خوره.مشکل شغلیشم به امید خدا حل می شه.فقط تو تنهاش نذار.راستش اینو فهمیدم که همۀ ما یه طرف،تو یکی هم یه طرف.حرفای تو یه جور دیگه روش اثر می ذاره.همین جریان ترکش.تو فکر می کنی منو محمد و عزیز کم گریه و زاری کردیم.کم التماس کردیم که دست برداره.عزیز از غصه تا پای مرگ هم رفت،ولی حرف هیچ کدوم از ما بهش تاثیر نکرد،اما تو رو که دید یکشبه از این رو به لون رو شد!خدا وکیلی من تا به حال ندیدم دونفر این جوری به هم علاقه داشته باشن!واسه همینه که می گم هواشو داشته باش.
-از این نظر مطمئن باش.از این به بعد تو هر شرایطی که باشم دیگه مسعودو به حال خودش نمی ذارم.
صحبت از آینده و زندگی مسعود چنان هر دوی ما را سرگرم کرده بود که متوجۀ گذشت زمان و آمدن او ومحمد نشدیم.وقتی میان درگاه پیدایش شد پرسید:
romangram.com | @romangram_com