#کوچ_غریبانه_پارت_93

زهرا گفت:

-نه والا...خدا وکیلی این کاری که تو واسه مسعود کردی فقط از یه شیر زن بر می اومد!

چشمم به مسعود افتاد:

-این مورد فرق می کرد.واسه مسعود این کم ترین کاری بود که از دستم بر می اومد.

احساس کردم همۀ نگاه ها به سمت من و او برگشت.چهره اش خوشحالی سرکوب شده ای داشت.در ادامۀ صحبت گفتم:

-راستی یه پیشنهاد.موافقید فردا بعد از ظهر همگی به اتفاق بریم زیارت شاه عبدالعظیم؟آخه می خوام نذری رو که واسه سلامت مسعود کردم ادا کنم.یه مقدار هم مهر و تسبیح بگیریم که پس فردا انشاالله از مشهد برگردم.

قضیۀ مشهد همه را به خنده انداخت،در آن میان مسعود با صدای گرفته پرسید:

-به همین زودی می خوای بری؟

-اگه از آقا جونم بپرسی می گه دیر هم شده!امروز صبح که به محل کارش زنگ زدم خبر سلامتی تو رو بدم بعد از این که کلی خوشحالی کرد،اولین حرفی که زد،پرسید،فردا به امید خدا میای خونه دیگه...آره؟چون دیدم دلتنگ شده بهش قول دادم پس فردا بر گردم،ولی همین روزا به اتفاق خودش دوباره میام بهتون سر می زنم.فعلا تا مدتی که پیش آقا اینا هستم از دست مزاحمتای من راحتی ندارین.

داشت با غذای درون ظرفش بازی می کرد.عمه گفت:

romangram.com | @romangram_com