#کوچ_غریبانه_پارت_91
-عزیزم چرا داری گریه می کنی؟الان دیگه وقت خوشحالیه.
لبخند زدم.گرچه صدایم بغض داشت:
-این اشک شوقه زهرا جون.نمی دونی چه قدر خوشحالم.نگاهم به بقیه که افتاد چشمان اکثر آنها،بخصوص چشمان خوشرنگ مسعود،اشک آلود بود.
سر سفرۀ شام کنجکاوی محمد گل کرد:
-آخرش این معما واسه من حل نشد که تو چه ترفندی زدی که تونستی این چند روز ابنجا بمونی و صدای کسی در نیومد؛بخصوص ناصر؟!
-من که قبلا گفتم،الان چند روزه منزل آقا جونم هستم.در مورد اینجا بودنم جز خود آقام هیچ کس خبر نداره.مامان و بچه ها فکر می کنن به اتفاق یکی از دوستام رفتم مشهد.
محمد متعجب پرسید:
-جدی؟!از مهری خانوم بعیده اجازه بده!
-خوشبختانه ورق برگشته.این روزا دیگه کلاش پشمی نداره.
مسعود که جایی مقابلم آن سوی سفره نشسته بود با نگاه مشکوکی پرسید:
romangram.com | @romangram_com