#کوچ_غریبانه_پارت_89
-چایی رو بذار من درست می کنم.بیا برو تا بیدار نشده یه ساعتی استراحت کن.بعید نیست امشب باز همین بساط بیداری باشه.
شهلا درست می گفت.نه تنها آن شب،دوشب دو روز بعد نیز مسعود از درد به خود پیچید.گاهی التماس می کرد،گاهی به همه فحش و ناسزا می گفت،گاهی می لرزید یا به حالت تهوع می افتاد و گاه از آن همه فشار بی حال می شد و آرام می گرفت.در تمام این لحظه ها من مقابل تختش به دیوار تکیه می دادم و همان طور که بند بند تنم از وحشت می لرزید،صدها صلواتی را که برای بهبودیش نذر کرده بودم ادا می کردم.عاقبت سحر گاه روز چهارم آرام گرفت.وقتی به سراغش رفتم رنگ به رو نداشت و همراه با نفس های آرامش آهسته می نالید.محمد اولین کسی بود که مژدۀ بهبودی مسعود را شنید و از خوشحالی به گریه افتاد.
-نمی دونم چی بگم مانی...نمی دونم با چه زبونی ازت...
-اگه هیچی نگی راضی ترم،چون نمی خوام لذت این خوشحالی از بین بره.من مزد زحمتمو گرفتم،همین جای شکر داره.ولی هنوز همه چی تموم نشده.این دوران بحرانش بود،ولی هنوز دو سه هفته مراقبت می خواد تا تمام سم از بدنش خارج بشه.خیلی باید مراقب باشین،چون توی این مدت مدام وسوسه می شه که دوباره بره سراغش.نباید یک لحظه ازش غافل بشین.
-خاطرت جمع باشه ما دیگه ازش غافل نمی شیم.بعد از این همه مون چهار چشمی مواظبیم.حالا بو یه کم استراحت کن،رنگ به روت نمونده!می ترسم حالا که مسعود خوب شده تو ناخوش بشی.
-چیزی نیست،اگه یه کم بخوابم روبراه می شم.شما فقط لطف کن وقتی مسعود بیدار شد صبحونه بهش بده بخوره.به شهلا هم بگو یه مقدار گوشت بخوابونه توی مواد که واسه ظهرش سیخ بزنیم.باید تقویتش کنیم.توی این چند روز خیلی ضعیف شده.
-باشه،تو برو استراحت کن بقیۀ کارا با من.امروز باید جشن بگیریم.الان زنگ می زنم عزیز و زهرا هم بیان.می دونم که اونام الان دل تو دل شون نیست.
***عصر با سر و صدای خوشحالی بقیه از خواب بیدار شدم.پلک هایم سنگین بود،در اتاق تکیه داده بود و داشت مرا تماشا می کرد؛ترتمیز و مرتب مثل سابق.این همان مسعود نازنین من بود،فقط رنگ پریده و لاغر.بی اختیار لبخند زدم:
-سلام
-سلام به روی ماهت،خوب خوابیدی؟
romangram.com | @romangram_com