#کوچ_غریبانه_پارت_85

-راستی آقا جون ممکنه مجبور بشم یه مدت واسه مداوای مسعود،منزل عمه اینا بمونم.می دونم که مامان کنجکاو می شه،واسه همین فردا یه ساک کوچیک و یه مقدار لباس بر می دارم و می گم دوستم ازم دعوت کرده همراه خودش و مادرش برم مشهد.شما مخالفتی ندارین؟

-مطمئنی بعدا به دردسر نمی افتی؟نکنه یه وقت ناصر و خانواده اش بفهمن همینو بکنن پیرهن عثمون؟

-اگه خدا نخواد هیچ اتفاق بدی نمی افته.تازه حالا که دیگه آب از سر من گذشته،مگه می خوان باهام چی کار کنن؟

-به هر حال مواظب خودت باش.منم هر وقت فرصت کنم میام بهت سر می زنم...راستی آبجی چه طوره؟بهتر شده؟

-خدا رو شکر دیشب که پهلوش بودم روحیه اش خیلی بهتر شده بود.بقیه هم خوشحال شدن؛هر چند معلوم بود امیدی ندارن مسعود دوباره به حال عادی بر گرده.

-حق دارن،کار ساده ای نیست.هر چند مدت زیادی از اعتیاد مسعود نمی گذره،ولی تو همین مدت خیلی غرق شده.فکر نکنم به همین سادگی ممکن باشه.

-پناه بر خدا.من با توکل به رحمت اون دارم اقدام می کنم و به این زودی هم ناامید نمی شم.داشت بوته های نسترن و گل سرخ را هرس می کرد که برای آغاز بهار آمادۀ شکفتن بشوند.نگاهی به سویم انداخت:

-برو خدا پشت و پناهت.انشاالله موفق می شی.

از برخورد زهرا متوجه شدم که سفارشات شب قبل مرا انجام داده همه چیز برای شروع درمان آماده است.

-محمد دکتر آورد؟

romangram.com | @romangram_com