#کوچ_غریبانه_پارت_83
-حالا من آدم ضعیفی بودم به این روز افتادم،تو رو چی از پا در آورده؟چرا این قدر لاغر شدی؟!
-تو منو از پا در آوردی...تو با این حال و روزی که واسه خودت ساختی.اگه ناصر شش ماه سعی کرد منو خَر کنه و نتونست،تو با همین یه بر خورد تلافی کردی.
-غصۀ منو نخور.قضیۀ من جریان اون آبیه که دیگه از سر گذشته.بیخود داری خودتو عذاب می دی.
از بی خیالی او حرصم گرفت.چه طور می توانست نسبت به همه چیز بی تفاوت باشد.آن قدر از دستش عصبی بودم که بی اختیار به سویش حمله بردم و یقه اش را دو دستی گرفتم.
-نمی ذارم...اگه شده با دستای خودم خفه ت کنم نمی ذارم کارت به جایی بکشه که گوشه کنار خیابونا بمیری،می فهمی؟
سرش دوباره به پایین خم شد:
-محض رضای خدا مانی،بذار به حال خودم باشم.این جوری هم داری خودتو اذیت می کنی هم منو...خواهش می کنم برو به زندگیت برس،بذار منم به درد خودم بسازم.
دوباره بغضم ترکید:
-خیلی بی انصافی.همچین می گی برو به زندگیت برس انگار زندگی من از زندگی تو جداست!شاید تو یادت رفته قرارمون چی بود،ولی من هنوز یادمه...حالا خوب گوشاتو باز کن،یا از همین فردا سعی می کنی خودتو از این گنداب بکشی بیرون یا من خودمو سر به نیست می کنم؛اینو بهت قول می دم.از جا بر خاستم و آمادۀ رفتن شدم.بین درگاه دوباره نگاهی به عقب انداختم.
-می دونی که من هر حرفی بزنم پاش می ایستم،پس فکراتو تا فردا صبح بکن.من فردا دوباره میام.
romangram.com | @romangram_com