#کوچ_غریبانه_پارت_82
-آره،خودمم،مانی...همون بیچاره ای که روی قول تو حساب کرد و خودشو انداخت توی چاه.تو کی هستی؟نمی شناسمت!تو کی هستی؟!
پوزخند تلخی زد و به دیوار تکیه داد:
-اگه اومدی که زخم زبون بزنی و سرزنشم کنی گوش من از این حرفا پره.هرچی دلت می خواد بگو،پوست من دیگه کلفت شده.
زانوهایم چنان می لرزید که قدرت ایستادن نداشتم.سوز سردی هم که از حیاط به داخل می وزید،به لرزش من دامن می زد.در را روی هم گذاشتم و همان طور که دستم به دیوار بود کمی جلوتر رفتم:
-زخم زبون؟سرزنش؟حیف نیست؟به تو باید جایزه بدم.اگه کسی باید سرزنش بشه اون منم.من ساده،من احمق که حرفای تو رو باور کردم.منی که وقتی شهلا گفت مسعود قول داده تا آخر عمرش منتظرت بمونه،جام زهرو ورداشتم و راحت سر کشیدم،چون فکر می کردم قول تو قول یه مرده.به خودم گفتم،این زندگی هر چه قدر که سخت باشه به امید رسیدن به مسعود می تونم تحملش کنم.اما حالا می بینم چه مفت زندگیمو فروختم واسه کسی که اصلا ارزشش رو نداشت...ولی خدائیش فکر نمی کردی به این زودی خود واقعیتو به همه نشون بدی!
دیگر قدرت ایستادن نداشتم.کنار دیوار سر خوردم و همان جا به حالت نشسته زانو ها را بغل گرفتم.با همۀ غمی که روی سینه ام سنگینی می کرد اشکی از چشمم جاری نشد!بغض داشتم،اما اشکی نمی ریخت!
-ببین من بدبخت روی کی حساب می کردم؛منی که توی این دنیای خدا هیچ کس جز تو نداشتم و همیشه به خودم می گفتم،هر اتفاقی که بیفته باز مسعود هست،اون هست که بهش پناه ببرم...چه جوری دلت اومد با خودت این کارو بکنی؟اگه می دونستم این قدر ضعیف النفسی که با یه شکست به این روز می افتی می ذاشتم مامان تحویلت بده.اون جوری اگه اعدامم می شدی بهت افتخار می کردم که واسه آزادی وطنت شهید شدی.حالا چی بگم؟
عاقبت هجوم اشک چشمانم را سوزاند.سرم به عقب خم شد و دیگر هیچ نگفتم.
گویا او هم دگر گون شده بود.نفهمیدم چه قدر طول کشید که به خودش آمد.وقتی متوجه اش شدم رطوبت چشم هایش را گرفت و آهسته نزدیک شد و مقابلم با فاصله نشست.داشت مستقیم نگاهم می کرد.نگاهش همان نگاه سابق بود؛پر از مهر؛پر از عطوفت.کمی بعد به حرف آمد:
romangram.com | @romangram_com