#کوچ_غریبانه_پارت_81
حالا هر دو با هعم گریه می کردیم:
-باورم نمی شه...من الان می رم پایین.تا با چشم خودم نبینم باور نمی کنم که مسعود معتاد شده!آخه چرا؟چه جوری؟!
-برو...برو بیچارگی مسعود و ببین.ببین که به چه روزی افتاده تا باورت بشه.
نفهمیدم سرازیری پله ها را چه طور طی کردم و خود را به پشت در زیر زمین رساندم. در این چند ماه چه قدر انتظار این لحظه را کشیده بودم و حالا از رو به رو شدن با او وحشت داشتم.لای در کمی باز بود و نور کمی به بیرون می تابید.ضربۀ دستم چند بار به در اصابت کرد.صدای ناخوشایندی که هیچ شباهتی به صدای مسعود نداشت از داخل شنیده شد,
-بیا تو.
با فشار دستم در بازتر شدو سرم را کج کردم و نگاهی به فضای دود آلود آنجا انداختم.حالا می توانستم او را ببینم که کنار بخاری به مخده ای تکیه داده و دود سیگارش را به هوا می فرستاد تماشا می کرد.ظاهرا تمام حواسش به کلام آهنگی بود که از رادیوی کوچکش پخش می شد.
«دادی بر بادم...با یادت شادم...از غم آزادم...»
از دیدنش جا خوردم!این مرد ریشو و ژولیده که پیدا بود مدت هاست روی نظافت به خودش ندیده شباهتی به مسعود نازنین من نداشت!همان جا مردد ایستاده بودم.نه دل تو رفتن داشتم و نه قدرت بر گشتن.همین موقع سرش آهسته به این سمت برگشت و چشمش به من افتاد.یکهو تکان سختی خورد.دستش را به دیوار پشتش گرفت و نا باور از جا بر خاست.
جرات کردم یک قدم جلوتر بروم.در همان حال صدایش را شنیدم:
-مانی...مانی این تویی!؟واقعا خودت هستی؟!
romangram.com | @romangram_com