#کوچ_غریبانه_پارت_79
نگاهی به عمه انداختم و از کنارش برخاستم:
-اگه بخوای مهمون بازی در آری همین الان می رم.داشتم تعارف می کردم،چون حتی اگر می خواستم پای رفتن نداشتم.نیروی عجیبی مرا چنان به آن چهار دیواری زنجیر کرده بود که اگر اختیار داشتم برای همیشه همان جا می ماندم.در این بین دلم شدیدا هوای مسعود را کرده بود.انگار بوی او را در فضا حس می کردم.عجیب این که هیچ کدام از آنها کلامی از او به میان نمی آوردند.با خودم گفتم(حتما رعایت حال منو می کنن.)
مدتی می شد که با زهرا مشغول صحبت از هر دری بودیم.دراین فرصت او هم گردوها را چرخ کرد و مرغ را به تکه های کوچک در آورد.خیال داشت برای شام فسنجان تدارک ببیند.هوا کم کم رو به تاریکی می رفت.از پنجرۀ مشرف به حیاط نگاهم به آسمان کبود بود که متوجۀ ورود شخصی به حیاط شدم که مسیر زیر زمین را در پیش گرفت وکمی بعد ناپدید شد.
-زهرا مهمون دارین؟!
-چه مهمونی عزیز تر از تو؟
-فدات بشم منظورم خودم نبودم.الان دیدم یه نفر اومد تو حیاط،ولی مثل این که رفت تو زیرزمین!
قیافه اش حالت وارفته ای پیدا کرد:
-نشناختیش کیه؟
-راستش نه،یه مرد مسن ریشوبود.شاید من اشتباه می کنم،ولی مثل آدمای معتاد راه می رفت!یه جور دولا دولا.
سرش را به زیر خم شد.شانه هایش می لرزید:
romangram.com | @romangram_com