#کوچ_غریبانه_پارت_77

صدای عمه نای بالا آمدن نداشت:

-اتفاقی افتاده؟

دستش را بالا آوردم و بوسیدم:

-اتفاق خاصی که نه،این روزا یه کم حال ندار بودم گفتم یه مدت بیام پیش آقا اینا تا روبراه بشم.

-می بینم چه قدر لاغر شدی!پس بگو مریض بودی!

-چیزی نیست عمه جونم،این لاغری مال غصۀ دوری از شماهاست.

سر و صدای پسر سه سالۀ زهرا و پسر کوچکتر شهلا که دنبال هم از این اتاق به آن اتاق می دویدند مرا متوجۀ آنها کرد و برای عوض کردن صحبت گفتم:

-ماشاالله بچه ها چه بزگ شدن!معلومه خیلی وقته ندیدمشون!

شهلا گفت:-فکر کنم هشت،نه ماهی می شه.زهرا که به سلامتی یکی دیگه هم تو راه داره.

-راست می گه زهرا؟مبارک باشه.انشاالله این یکی یه دختر خوشگل وتو دل برو باشه که قیافه اش گل انداخت:

romangram.com | @romangram_com