#کوچ_غریبانه_پارت_76
-نباید منو بیخبر می ذاشتین عمه.مگه من تو این دنیای خدا غیر از شما کیو دارم؟اون وقت شما هم...
نرمی دستش را روی دستم احساس کردم:
-گریه نکن عمه جون،حالا که چیزی نشده خودتو این جوری ناراحت می کنی...زهرا پاشو واسه مانی یه چایی بیار بخوره گرم بشه،داره می لرزه.
استکان چای را به اصرار او قبول کردم.بعد از نوشیدن آن کمی آرام گرفتم.
-نگفتی کی بهت خبر داد عمه.
-رفته بودم منزل زهرا.حقیقتش روم نمی شد بیام اینجا.می خواستم از طریق زهرا جون از شما خبر بگیرم که آقا حبیب گفت شما حال نداری. دیگه نفهمیدم چه جوری خودمو رسوندم اینجا.
زهرا ظرف میوه را مقابلم گذاشت و با تبسم معنی داری گفت:
-چه عجب فامیل شوهرت بهت مرخصی دادن!
-نیازی نبود از اونا مرخصی بگیرم چون دو سه روزه اومدم پیش آقا اینا.امشبم تا دیر وقت مزاحم تون هستم.
romangram.com | @romangram_com