#کوچ_غریبانه_پارت_75
-خدا رو شکر بهتره.یه سکتۀ خفیف بود که به خیر گذشت.
-خدا مرگم بده!سکته کرده؟پس چرا هیچ کس به من چیزی نگفت؟
-قاسم آقا از جریان خبر داشت.اتفاقا بیمارستانم اومد دیدنش.حتما صلاح ندیده به شما چیزی بگه.
-مطمئنید الان حالش بهتره؟
-آره،گفتم که به خیر گذشت.حالا شما خودتون برید از نزدیک ببینیدش که خیالتون راحت بشه.
-همین الان می رم...ببخشیدکه مزاحم شدم...فعلا با اجازه.
در طول راه بی اختیار اشک می ریختم.عزیز برای من عمه نبود،مادر بود و به همان اندازه هم برایم ارزش داشت.وقتی چشمم به چهرۀ رنگ پریده اش افتاد و او را رنجور و بیحال دیدم قلبم به درد آمد.در بین هق هق آرام به گلایه پرسیدم:
-چرا کسی به من خبر نداد که عمه تو چه حالیه؟یعنی من این قدر براتون فراموش شده بودم؟
نگاه شرمندۀ زهرا و شهلا به هم افتاد،قبل از آنها عمه با صدایی که ضعیف به گوش می رسید گفت:
-من نذاشتم کسی به تو خبر بده.حتی به قاسم سفارش کردم حرفی به تو نزنه.مگه خودت کم غم وغصه داری عزیزم؟
romangram.com | @romangram_com