#کوچ_غریبانه_پارت_73

-باشه می رم،ولی امروز نه.شنبه با فهیمه می رم همین درمونگاه محل مون.فکر کنم با یه آمپولی چیزی خوب می شم.فهیمه پرسید:

-مطمئنی امروز نمی خوای بری؟

-آره الان یه نبات داغ می خورم روبراه می شم،بعدشم قراره برم به یکی از دوستام سر بزنم.راستی آقا جون ممکنه من امشب یه کم دیر بر گردم،شما که ناراحت نمی شید؟داشتیم به اتاق بر می گشتیم:

-امشب مهمون داریم نمی خوای این جا باشی؟

-راستش این چند وقته این قدر توی چهار دیواری خونه حبس بودم که روحیه م کسل شده.اگه اشکال نداره می خوام یه کم از فضای خونه دور بشم بلکه حالم بهتر بشه.

-باشه بابا،هر جور راحت تری.حالا نمی یای بشینی غذاتو تموم کنی؟

-نه،دست شما درد نکنه مامان غذای خیلی خوشمزه ای بود.الان اگه یه نوشیدنی گرم بخورم به حالم مفید تره.

یک ساعت بعد آمادۀ حرکت بودم.چه شانسی که روز قبل فهیمه و سعیده چمدان لباس هایم را از منزل خاله آورده بودند،وگرنه هیچ لباسی برای تعویض نداشتم.مهم تر اینکه به فهیمه سفارش کردم بستۀ طلا هایم را بین لباس ها پنهان کند و برایم بیاورد.

زمانی که به پشتی صندلی عقب تاکسی تکیه می دادم زهرا را پیش خودم مجسم کردم که از دیدنم چه جایی خورد.از سر خیابان دسته گل کوچکی سفارش دادم که دست خالی نباشم.وقتی شاسی زنگ را می فشردم تپش قلبم خود به خود بالا رفت.به جای زهرا،شوهرش آقا حبیب در را به رویم باز کرد و همان طور که انتظار داشتم از دیدنم حسابی جا خورد!منتظر بودم که به داخل دعوتم کند،اما بعد از سلام و احوال پرسی به حالتی مستاصل گفت:

-می دونم که واسه دیدن زهرا اومدین،ولی متاسفانه کسی خونه نیست.

romangram.com | @romangram_com