#کوچ_غریبانه_پارت_7

-هر چند فرق زیادی هم نمی کنه.همین الانش هم مهری کاری کرده که داداشم ماه تا ماه یه احوالی از ما نمی پرسه.رگ خواب قاسمو پیدا کرده.تا به حال به عمرم ندیدم کسی این قدر دورو و دورنگ باشه...کینه اش با من از زمانی شروع شد که می خواست زن قاسم بشه.به خاطر حال روحی قاسم من هی قضیه رو عقب می انداختم.اون موقع ها من و قاسم بدون اجازه ی هم آب نمی خوردیم.وقتی اون بلا سرش اومد مثل دیونه ها شده بود.به زبانم آمد که بپرسم چه بلایی ولی حرفش را قطع نکردم.

-آخه دور از حالا بمانی رو خیلی دوست داشت اون گل سرسبد دخترای خانواده ی محسنی بود.

-بمانی؟

-اسم مادر خدا بیامرزته.هرچی خاک اونه عمر تو باشه.هر چی می گذره روز به روز بیشتر شبیه اون خدا بیامرز می شی!شاید واسه همینه که خاله مهری چشم دیدنت رو نداره.

-خاله مهری؟!اون خاله ی منه؟!

-آره گرچه واسه تو به اندازه ی یه خاله هم مهربون نبود.

سرم سنگین شد.ذهنم به هم ریخت.فکرم درست کار نمی کرد.باور کردنش سخت بود!پس مامان مهری مادر واقعی من نبود.کمی طول کشید تا با لکنت پرسیدم:

-پ...پس...من مادر ندارم؟

اشکم بی اختیار سرازیر شد.چه قدر احساس بدبختی می کردم.دلم به حال خودم می سوخت.پس تمام این بدرفتاری ها کینه توزی ها فحش و ناسزاها علت داشت.او مرا دختر واقعی اش نمی دانست.

چشمم به محمد و شهلا افتاد که بیخیال و سرحال از در وارد شدند.عمه بی اعتنا به حضور آنها ادامه داد:

romangram.com | @romangram_com