#کوچ_غریبانه_پارت_8


-قربون مصلحت خدا برم تقدیر تو این بود که بی مادر بزرگ بشی.هرچند توی مدتی که پیش خودم بودی خدا می دونه هیچ فرقی بین تو و بچه ها نذاشتم حتی از بچه های خودم عزیزتر بودی...

-مگه شما منو بزرگ کردین؟!

-سه سال اول آره.همین که مسئولیت تو رو قبول کردم مهری رو بیشتر جری کرد.وقتی داداش قاسم اومد تو رو ازم بگیره از غصه مریض شدم ولی می دونستم چاره ی دیگه ای نیست.اون موقع ها مهری فهیمه رو داشت.یک سالش بود.قاسم می گفت مهری گفته مانی رو بیار با خواهرش بزرگ بشه.می گفت فکر می کنه دو تا دختر گیرش اومده.البته مثل روز روشن بود که مهری از رفت و آمد های قاسم به اینجا ناراحته والا دلش به حال تو نسوخته بود.نمی تونست ببینه قاسم هر روز از سرکار میاد این جا تو رو ببینه.مهری طبع حسودی داره دست خودشم نیست این تو خونشه.به هر حال هرچه قدرعذر و بهونه آوردم نتونستم قاسمو قانع کنم که بزاره پیش خودم بمونی.وقتی تو رفتی انگار شادی هم از خونه ی ما رفت.حتی حاج اکبر خدا بیامرز هم واسه تو دلتنگی می کرد.

گردی چشمان عمه از اشک پر شد.پس چرا من احساس غم نمی کردم؟انگار باری از روی دوشم کنار رفته بود.در تمام این سالها فکر می کردم او چشم دیدنم را ندارد برای اینکه دختر سر به راهی نیستم.کینه را در نگاهش می دیدم و از خودم و او هر دو بیزار می شدم به خیال اینکه اشکال از من و از خصوصیات اخلاقی ام است.پس اشکال از او بود.او مادر واقعی من نبود...او مادرم نبود.

تکرار این جمله راحتم می کرد و بار مقصر بودن را از دوشم بر می داشت.حرفهای زیادی برای گفتن داشتم.

-کاش زودتر این حقیقت و گفته بودین عمه.اگه می دونستم مامان مهری مامانم نیست این همه زجر نمی کشیدم و کینه ی فهیمه و سعیده رو به دل نمی گرفتم که چرا مامان با اونا یه جور دیگه برخورد می کنه با من یه جور دیگه...حالا می فهمم مشکل چی بوده.

- همه می فهمیدن مشکل از کجاست ولی کاری از دست کسی بر نمی اومد.فقط قاسم می تونست تو اون خونه از حق تو دفاع کنه که اونم هیچ وقت خونه نبود.

-از مامانم برام بگین...چی شد که از دنیا رفت؟

-خدا رحمتش کنه اون طفلک جوونمرگ شد.دو سه روز بعد از به دنیا اومدن تو از دنیا رفت.


romangram.com | @romangram_com