#کوچ_غریبانه_پارت_6


دلم کنده شد.دست عمه را گرفتم:

-کدوم حقیقت؟چی رو از من پنهون می کنین؟تو رو خدا اگه چیزی هست به منم بگین.

-چه جوری بگم عمه جون؟دلم نمی خواد این ماجرا رو از زبون من بشنوی.برام سخته قولی رو که دادم بشکنم.

صدای مسعود کمی بلندتر از حد عادی شنیده شد:

-برای کی می خوایین راز داری کنین؟ فکر می کنین مهری خانم ارزشش رو داره؟

-گور پدر مهری.من دل خوشی از اون ندارم ولی دایی قاسم چی؟اگه بفهمه دهن لقی کردم رابطه ی خواهر و برادری مون به هم می خوره.

بی طاقت شده بودم دلم شور میزد:

-شما بگین موضوع چیه به خدا نمی زارم بابام بفهمه.

مردد بود انگار داشت مطلب را سبک سنگین می کرد.عاقبت به حرف آمد:


romangram.com | @romangram_com