#کوچ_غریبانه_پارت_5
متوجه ی ورود عمه نشده بودیم.
-عزیز تا کی می خواین دست رو دست بزارین؟صبر چیز خوبیه ولی نه در هر شرایطی.می خواین بزارین این دختر دق مرگ بشه بعد اقدام کنین؟
نگاه عمه به من افتاد.پر از محبت بود درست برعکس مادرم.
-می گی چی کار کنم؟من که نمی تونم واسه خان دائیت تعیین تکلیف کنم.فکر می کنی باهاش حرف نزدم؟انگار نه انگار بعد از یک ساعت روضه خونی می دونی چی گفت؟گفت خود مانی همچین بی تقصیر نیست.می گفت مانی زبون درازی می کنه جواب گویی می کنه خودش باعث می شه مهری بهش سخت بگیره.
انگار کارد به قلبم خورد.دلم می خواست از خشم داد بزنم.باورم نمی شد پدرم مرا مقصر می دانست!تا به حال فکر می کردم او منصف تر از آن است که روی حقیقت پا بزارد ولی ظاهرا او قید عدالت و انصاف پدرانه را زده بود.او کی در خانه بود که رفتار مادرم با من را ببیند.تفاوت رفتارش را من و خواهرها و برادرم کجا دیده بود؟پس چطور می توانست قضاوت کند؟بغضم بی اختیار ترکید.دیگر چه اهیتی داشت که کسی هق هق گریه ام را ببیند.
-باورم نمی شه بابا همچین قضاوتی کرده!معلوم شد خیلی بی انصافه...خیلی.
-تقصیری نداره هرکس دیگه ای هم جای قاسم بود همینطور کر و کور می شد.معلوم نیست چی به خوردش داده که خیرسر شده!فقط یه افسار کم داره.
-می دونین چی داره منو می کشه؟این که نمی دونم مامان چرا این کارا رو می کنه!آخه مگه کسی با بچه ی خودشم این جوری کینه ورزی می کنه؟!
قیافه ی عمه حالت دردمندی پیدا کرد.انگار داشت همه ی سعی اش را می کرد که خودار باشد.نگاهش به مسعود افتاد.مستاصل بود.
-چرا بهش نمی گی عزیز؟مانی حق داره حقیقتو بدونه.تا کی می خواین ازش پنهون کنین؟
romangram.com | @romangram_com