#کوچ_غریبانه_پارت_69
-کارمند دولته.از بین سه تا پسر خانواده این یکی حقوق بگیر شده.اون دوتای دیگه پیش پدرشون کار می کنن.بابا می گه سرشون به تن شون می ارزه.باباش از اون بازاری های قدیمیه که دستش به دهنش می رسه.
-خوب خدا رو شکر.نمی دونی چقدر خوشحالم.اصلا باورم نمی شه که تو هم می خوای عروس بشی،ولی خیلی خوشحالم.از بابت قضیۀ منم نگران نباش تا جایی که ممکن باشه نمی ذارم خانوادۀ خواستگارت بویی از این قضیه ببرن تا کار از کار بگذره.راستی واسه کی قرار گذاشتین؟
-پس فردا شب.
-خوب یه سلامتی،پس دیگه چیزی نمونده.دلتم اصلا شور نزنه،اونا از خداشون باشه یه عروس خانوم نجیب مثل تو گیرشون بیاد.منم پس فردا از ظهر می خوام برم جایی کار دارم،تا دیروقت هم بر نمی گردم،ولی وقتی برگشتم باید از سیر تا پیاز خواستگاری رو برام تعریف کنی،باشه.
انگار خیالش کمی راحت شد.رضایتی گفت:
-باشه،ولی تو می خوای کجا بری؟
-دیدن یکی از دوستای قدیمی.خیلی وقته ندیدمش.خبر داری که من الان چند ماهه از همۀ دنیا بریدم؟
-واسه خاطر حرفای من می خوای بری؟
-نه خنگه،واسه خاطر دل خودم.باورت نمی شه چه قدر دلم تنگ شده!
-نکنه منظورت از دوست قدیمی مسعوده؟آره؟
romangram.com | @romangram_com