#کوچ_غریبانه_پارت_67
***
اولین شب بعد از بازگشتم به خانۀ پدری در کنار فهیمه به صبح رسید.سعیده و مجید با مخالفت شدید مامان رو به رو شدند.تعجب کردم که چه طور مانع فهیمه نشد!
آن شب تا نزدیک سحر حرف زدیم.انگار سال ها بود یکدیگر را ندیده بودیم.ظاهرا فهیمه از اتاق پهلویی همۀ صحبت هایمان را شنیده بود.وقتی نظرش را پرسیدم جوابش آن طور که انتظار داشتم نبود.
-راستش واسه تو خیلی خوشحالم،چون می دونم این مدت چه قدر زجر کشیدی.می دونم اگه از ناصر جدا بشی یه نفس راحتی می کشی،ولی از یه بابت دلم شور می زنه.
-دلت شور می زنه؟واسه چی؟!
-واسه حرف مردم.می دونی که مردم از طلاق چه برداشتی دارن؟هنوزم خیلی از دورو بری های ما قدیمی فکر می کنن و درک نمی کنن که طلاق بعضی وقتا یه راه حله؛یه راه نجاته.متاسفانه تو فرهنگ ما به یه زن بیوه به یه چشم دیگه نیگا می کنن.
-گور پدر مردم.بذار هر کسی هر جور دلش می خواد فکر کنه.من که نمی تونم به خاطر دیگرون یه عمر بسوزم و بسازم و هیچی نگم.
-می دونم،حقیقتش منم راضی نیستم تو دیگه بعد از این اتفاق با ناصر زندگی کنی،ولی ترسم از اینکه مبادا...
-مبادا چی؟
-ولش کن،اصلا هر چه بادا باد.من خیلی خرم که تو این گیرو دار به فکر خوشبختی خودمم.هرچی باشه وضعیت توفعلا حساس تره.
romangram.com | @romangram_com