#کوچ_غریبانه_پارت_66


گونه ام را با محبت بوسید:

-کدوم زحمت خاله؟ما که کسی رو نداریم.مگه شما ها یه وقتایی بیایین یه سری به ما بزنین.

ظاهرا پدر و مادر ناصر هم خیال رفتن داشتند.سر و صدا و غرغرهای خاله حواس مرا پرت کرد.

-خدا خیرت نده خواهر،این گلی بود که تو به سر ما زدی.دست ما هم که نمک نداره،به هر کی خوبی کردیم دشمن مون شد.دیدی دخترۀ نیم وجبی چه همه مونو بدهکار کرد؟!منو بگو که مثل دختر خودم باهاش رفتار می کردم.نذاشتم تو این چند وقت آب تو دلش تکون بخوره...ای بشکنه این دست که نمک نداره.آقای نصیری با ابروهای گره خورده میان درگاه ایستاده بود.بسه خانوم،گفتن این حرفا دیگه چه فایده ای داره؟چه قدر از اول گفتم وصلت با فامیل پشیمونی میاره،حالا به حرفم رسیدی؟فقط همینو می خواستی که ما رو سکۀ یه پول کنی؟مگه دستم به اون ناصر بی همه چیز نرسه.پسرۀ زبون نفهم پاشو کرده بود تو یه کفش که الا و بلا همین،یکی نبود بهش بگه مگه دختر تو این شهر قحطه که گیر دادی به تخم دُل دُل مصطفی؟

صدای تق تق دانه های تسبیحی که با حرص میان انگشتانش می چرخید در میان صدای خودش گم شده بود.با کلام آخر به راه افتاد.خاله هم با قیافه ای بر افروخته دنبال او از اتاق خارج شد.دیدن قیافه های وارفته و عصبانی آنها حال خوشی به من داد.ای کاش ناصر هم این جا بود که پدرم حقش را کف دستش می گذاشت.

تمام توجه من،پدرم وخاله اکرم بی اختیار به آنها بود که بی اعتنا از کنارمان گذشتند،اما قبل از خروج میان درگاه حیاط،نصیری به عقب بر گشت و در حالی که با دستی که تسبیح را در خود داشت به طرف پدرم اشاره می کرد گفت:

-ما داریم می ریم قاسم آقا،اما تو یادت نره امروز جلوی جمع چی گفتی.مال بد بیخ ریش صاحبش.ما این عروسو نخواستیم برو زودتر تکلیفشو معلوم کن شرشو از سر ما کم کن.ضمنا بعد از این فامیل بی فامیل.ما اصلا کسی به اسم بهرام خانی نمی شناسیم.

نیمروخ پدرم از عصبانیت بیرنگ شده بود؛با این حال به آرامی و همراه با تبسم تلخی در جواب گفت:

-تکلیف دختر من از همین الانم معلومه.بعد از اینم شما رو به خیرو ما رو به سلامت.دلم می خواست همان جا بپرم گونه اش را ببوسم،ولی می دانستم که جایش نیست.در عوض چشمم به خاله اکرم افتاد که در پس نگاهش خندۀ خوشی موج می زد.انگار او هم از نگاهم فکرم را خوانده بود که قیافه اش حالت خوشایندی پیدا کرد و چشمکی برایم فرستاد.


romangram.com | @romangram_com