#کوچ_غریبانه_پارت_60
-بد نیستم خاله...شرمنده که بد موقع مزاحم شدم.
-این حرفا کدومه؟تو این قدر دیر به دیر این جا سر می زنی که یادت رفته اینجا خونۀ خالته.راحت باش عزیزم،چادرتم بده برات آویزون کنم.
با ظاهر آرامش چه خوب توانست بر اعصاب به هم ریخته ام مرهم بگذارد.لبخندش التیام بخش بود.او با درایت فهمید حضور بی موقع من در آن وقت شب خبر از یک حادثۀ بد می دهد،اما آن قدر خود دار بود که در بر خورد اول هیچ واکنشی نشان نداد.وقتی برگشت،چادر نماز را از سر کنده بود.
-شام که نخوردی؟واسه شام کوفته درست کردم،دوست داری؟
-دست تون درد نکنه،دستپخت شما که حرف نداره،ولی من الان اشتها ندارم.
-اشتها به دندونه.بیا با هم سفره رو بندازیم شاید میلت کشید.
چه مهربان!چه دوست داشتنی!ای کاش همۀ آدم ها این طور با صفا و دلنشین بودند؛در آن صورت زندگی چه شیرین می شد.
وقتی اولین لقمه را به دهان گذاشتم تازه فهمیدم چه قدر گرسنه ام.شاید جو صمیمی و گرم منزل خاله اشتهای مرا باز کرده بود،اما بعد از چند لقمه دوباره همان دل آشوب به سراغم آمد و مجبور شدم دست از غذا بکشم.
خاله نگاهم کرد:
romangram.com | @romangram_com