#کوچ_غریبانه_پارت_59

بغضم آمادۀ ترکیدن بود.انگار به حالم پی برد،لحن گفتارش صمیمی تر شد.

-دشمنت بی پناه باشه،این جا خونۀ خودته.خیلی خوش اومدی،قدمت روی چشم.بفرما تو...بفرما.

گویا خاله مشغول نماز بود.عذرا هم گوشه ای به پشتی تکیه داده بودو تلویزیون تماشا می کرد.با ورود من لب های گوشتی و برجسته اش به لبخندی از هم باز شد.انگار با همه کندی ذهن مرا شناخت و سلامی نا مفهوم ادا کرد.

-سلام عذرا جون حالت چه طوره؟

از همان جا که نشسته بود سرش را چند بار بالا و پایین برد:

-هوبم هوبم.

به نظرم از آخرین بار که او را دیده بودم چاق تر و پیر تر شده بود.موهای کنار شقیقه اش کاملا به سفیدی می زد.خاله بچه ای نداشت،در عوض از تنها خواهر علی آقا که عقب ماندۀ ذهنی بود نگهداری می کرد.

به تعارف علی آقا در گوشه ای از سالن چها گوش پذیرایی به مخده تکیه دادم.تا آمدن خاله از عذاب مردم.انگار در و دیوار داشت به تنم چنگ می انداخت.استکان چای را که علی آقا آورده بود با دستی لرزان برداشتم و بدون آنکه متوجۀ تلخی و داغی آن باشم با چند قلپ آن را به کام تلخ ترم ریختم.با دیدن خاله در مقنعه و چادر سفید،انگار فرشتۀ نجاتم را می دیدم.بلند شدمو به پیشوازش رفتم.

-سلام خاله.

-سلام به روی ماهت مانی جون.چه طوری عزیزم؟

romangram.com | @romangram_com