#کوچ_غریبانه_پارت_58


-تو غلط خودتو کردی...دخترۀ یکاره،فکر کردی با این حرفا می تونی ما رو بترسونی؟پا شو...پا شو خودتو به موش مردگی نزن،هر گوری می خوای بری برو.تو دیگه به درد این خونواده نمی خوری.دستم که هر بلایی سرم اومد از خودم اومد.پتو را با یک تکان از رویم کنار زد و لگدی نثارپشتم کرد.

-پا شو،جای تو دیگه توی این خونه نیست.الهی بشکنه دست اون مهری که این نونو توی سفرۀ ما گذاشت...مال بد بیخ ریش صاحبش.پا شو گورتو گم کن تا نزدم دهنتو پر خون نکردم.

در پشت این قیافۀ خشمگین کاملا پیدا بود که از تهدیدم ترسیده؛با این حال خوب توانست مرا کوچک کند.احساس خفت می کردم.تا به حال هیچ وقت این طور خوار و خفیف نشده بودم.من این فحش و نا سزاها را از خاله نمی خورم،اینها همه از بی عرضگی پدرم بود.وجودذ بی وجود او مرا این طور در نظر دیگران خوار کرده بود.خشم و نفرت از خودم و از زندگی نکبت بارم بر ضعفم غلبه کرد.ته ماندۀ غرورم را جمع و جور کردم و از جا کنده شدم.چادر و کیف دستی ام را به چنگ گرفتم و همان طور که از خشم می لرزیدم بی هیچ حرفی از پله ها سرازیر شدم.فضای تاریک کوچه و سرمایی که تا مغز استخوان اثر می کرد به بیچارگی ام دامن می زد.حالا چه باید می کردم؟بدون فکر به راه افتادم.در این تاریکی شب تکلیفم چه بود؟باید به کجا پناه می بردم؟در فکر پیدا کردن سر پناهی امن بودم که به سر خیابان اصلی رسیدم.

این جا روشنی چراغ های برق و نوری که از سر در مغازه ها به خیابان می تابید و سر و صدا و رفت وآمد خودروها و مردم،مایۀ قوت قلب می شد.ولی تا کی توان راه رفتن داشتم؟تا کی می توانستم مثل آدم های گیج و منگ بدون مقصد پیش برم؟به یاد عمه افتادم.پیش او در امان بودم.بعد از پدرم او تنها تکیه گاهم بود،ولی در این شرایط عاقلانه بود که به منزل عمه بروم؟در این صورت باید پیه هر حرف و حدیثی را به تن خود می مالیدم.رفتن به خانه ای که مسعود در آن بود بهترین بهانه را به دست ناصر و خانواده اش می داد تا هرچه دل شان می خواست دربارۀ من بگویند و شاید همه چیز را درست بر عکس تعریف می کردند.در این وضعیت آنها از هیچ کوششی برای بدنام کردن من کوتاهی نمی کردند.پس کجا؟منزل زهرا چه طور بود؟فرق زیادی نمی کرد،گناه زهرا هم کم تر از عمه نبود،او هم خواهر مسعود بود.پس باید قید آن جا را هم می زدم.در آن تنگنا به یاد خالۀ دلسوزم اکرم افتادم.او از نظر خلق و خو با دو خواهرش تفاوت زیادی دالشت.او بود که به خاطر بد رفتاری های مامان دلداریم می داد و همیشه به آینده امیدوارم می کرد.خاله اکرم را درست مثل یک خالۀ تنی و واقعی دوست داشتم؛هرچند مامان و خاله مهین به دلیل ناتنی بودن تحویلش نمی گرفتند.

دستم بی اختیار جلوی اولین تاکسی بالا رفت.روی صندلی عقب با احساس امنیت به پشت تکیه دادم و آدرس را برای راننده مشخص کردم.با نگاهی به ساختمان نوسازی که هنوز نمای بیرونش کامل نشده بود قوت قلب پیدا کردم و از روشن بودن چراغ ها خوشحال شدم.اما با چه رویی با آنها مواجه می شدم؛آن هم این وقت شب؟به هر حال چارۀ دیگری نبود.شاشی زنگ را با دستی سرما زده فشار دادم.خود علی آقا در را به رویم باز کرد.مرد خوش برخورد و مردم داری بود؛با این حال نتوانست تعجبش را به روی خود نیاورد.سلام ضعیف و بیحال مرا به گرمی جواب داد و نظری به پشت سرم انداخت و متعجب تر به درون دعوتم کرد.

داشتیم از طول حیاط می گذشتیم که گفت:

-چه عجب مانی خانوم یادی از ما فقیر فقرا کردی؟

نگاهم به تیوپ های خالی و بشکه های گازوئیل ومقداری خرت و پرت مربوط به کامیون که در گوشه ای شکل و نمای حیاط را گرفته بودند افتاد.

-اختیار دارین علی آقا.ببخشید که این وقت شب مزاحم آسایشتون شدم.راستش از سر بی پناهی بهشما پناه آوردم.


romangram.com | @romangram_com