#کوچ_غریبانه_پارت_49

-پس هنوز حرف من تو خونه هست؟فکر می کردم اگهع من برم جروبحثا تموم می شه.

-نه بابا...مامانو که می شناسی؟مدام باید به یکی گیر بده.تا به حال تو بودی حالا نوبت باباست(تا حالا کجا بودی؟چرا دیر کردی؟چرا غذا نمی خوری؟چرا این قدر سیگار می کشی؟چرا اخم وتخمت تو همه؟)بیچاره بابا رو کلافه کرده.همینه که همش از خونه فراریه...

-چه بلوز قشنگی!اینو کی خریدی؟

هنوز در فکر بابا بودم و این که تا کی باید اسیر دست زنش باشد که سوال سعیده حواسم را پرت کر.چشمم را به تصویر درون آینه افتاد.این بلوز یادآور خاطرۀ شیرینی بود.با لمس آن با لذت گفت :این یه هدیه ست،اولین باره می پوشمش.

انگار همین دیروز بود!شانه به شانۀ مسعود زیر درختان حاشیۀ خیابان می رفتیم که صدایش را شنیدم:مانی!

-هوم.

-می دونی چرا خواستم بیای ببینمت؟

-حتما به همون دلیلیکه منم دلم می خواست تو رو ببینم.

-اونکه آره،اما یه دلیل دیگه هم داره.ازت خواستم بیای تا باهات اتمام حجت کنم.

-در مورد چی؟

romangram.com | @romangram_com