#کوچ_غریبانه_پارت_48


شانه بالا انداخت و راه آمده را برگشت.کمی دلم خنک شد.دهن کجی به امرونهی آنها دلم را خالی می کرد.خوشبختانه در راه برگشت از مطب،خودم را به یک باقلوا دعوت کرده بودم و همین برای ته بندی کافی بود.در یخچال کوچکی که به عنوان جهیزیه آورده بودم فقط یک تنگ آب یخ پیدا می شد.با نگاهی به طبقات خالی آن با خودم قرار گذاشتم کمی مستقل تر عمل کنم.دختر بی دست و پایی نبودم و فشار های زندگی روحیه ام را سخت و مقاوم کرده بود.احساس می کردم وارد مبارزه ای تازه ای شده ام و باید خود را برای نبرد در زندگی جدید حاضر کنم.این اعلام جنگ از شروع دسیسۀ مامان،خاله و ناصر که هیچ دلیلی برای آن پیدا نمی کردم شروع شده بود و مرا نا خواسته به این میدان می کشید.

***با فرو نشستن آفتاب گرمای هوا جایش را به اعتدال داد.در آخرین روزهای شهریور،تابستان آخرین نفس هایش را می کشید.برای عوض شدن هوای اتاق دستگیرۀ پنجره را کشیدم و دو لنگه اش از هم باز شد.هنوز ته ماندۀ سیگار ناصر کنار پنجره بود.آن را برداشتم که به حیاط پرت کنم چشمم به خودش افتاد.لبۀ حوض نزدیک به درخت نارنج نشسته بود و با هر پکی به سیگارش نگاهی به بالا می انداخت.از قیافه اش چیز خاصی پیدا نبود.کنجکاو بودم بفهمم توی سرش چه می گذرد.دلم می خواست بدانم با دیدن گواهی پزشک چه حالی به او دست داده.این چهره که هیچ چیز را نشان نمی داد.از کنار پنجره دور شدم.خیال داشتم طلا هایی را که شب عروسی هدیه گرفته بودم گوشۀ مناسبی پنهان کنم.این تنها سرمایۀ نقدی من بود و شاید زمانی به درد می خورد.بین آنها شمشی که پردم به گردنم آویخت از همه باارزش تر به نظر می رسید؛بخصوص که نام بمانی به صورت برجسته روی آن حک شده بود.وقتی شهلا آهسته گفت،این یادگار از مادرم برایم مانده و تا به حال پیش عمه به امانت بوده،به ارزش واقعی آن پی بردم و تازه می فهمیدم چرا پدرم با زیرکی این نام را برای من انتخاب کرده بود.

سرگرم پنهان کردن طلا ها بودم که سر و صدایی از حیاط شنیده شد.کمی بعد ضربه ای به در اتاق خورد.با دیدن سعیده با شوق بغلش کردم و بی اختیار به گریه افتادم.پشت سرش مجید هم وارد شد.حالا می فهمیدم که دلم چه قدر برایشان تنگ شده!بعد از کلی احوالپرسی و خوش و بش پرسیدم:بچه ها تنها اومدین؟

سعیده گفت:نه با مامان و فهیمه.نمی یای بریم پایین.

-چرا بذار اول بلوزمو عوض کنم.راستی بابا کجاست؟دلش واسه من تنگ نشده؟نمی خواد بیاد منو ببینه؟

دنبالم به اتاق کناری آمد و آهسته تر از قبل گفت:از وقتی تو رفتی بابا خیلی ناراحته.بیشتر وقتا که خونه ست یه گوشه می شینه سیگار می کشه.دیروز با مامان دعواش شد.

-سر چی دعوا کردن؟

-نمی دونم مامان چی گفته بود،وقتی رفتم تو اتاق بابا داشت می گفت:(خدا از سر تقصیرات تو اون خوتاهرت بگذره که دل دوتا جوونو شکستین و از هم جداشون کردین؛اونم با حیله و نیرنگ.)مامان گفت:(حالا اینو می گی،بذار یه مدت بگذره دخترت میخ خودشو بکوبه،پس فردا که نصیری سرشو زمین دختر تو می شه همه کارۀ اون خونه.اون وقته که واسم دعا می کنی.)

به خودم گفتم:( چه عذری! بدتر از گناه)هر چند برایم مثل روز روشن بود که مامان نه به خاطر لطف به من بلکه به خاطر لجاجت و انتقام جویی از عمه دست به این کار زده بود.


romangram.com | @romangram_com