#کوچ_غریبانه_پارت_41

-تو برو من الان ميام.

نظري به وضع ظاهرم انداختم.لباس ساده اي تنم بود.صورتم آرايش نداشت.فقط از تاثير بند ديروز باطراوت به نظر مي رسيد.شانه اي به موهايم زدم و راهي طبقه پايين شدم.سلامم را با تاني و به سردي جواب دادند.ميان درگاه لحظه اي مردد بودم که برگردم يا بمانم.به هرحال بايد با آنها کنار مي آمدم.بدون هيچ حرفي گوشه اي از سفره جا گرفتم.ناهار باقيمانده از شب قبل بود.مخلوطي از کباب هاي خرد شده و گوجه و برنج.خاله خودش سهم هرکس را در ظرفش مي کشيد.در همان حال به سمت اتاق بغلي گردن کشيد و صدا کرد:

-ناصر،مادرجون پاشو بيا غذا بخور.

در اين فکر بودم که اينها پس مانده غذاي بشقاب هاست يا آقاي نصيري دست و دلبازي کرده و بيشتر از تعداد غذا گرفته بود؟همين موقع ناصر در جاي خالي که تقريبا روبروي من بود جا گرفت و زير چشمي نگاه قهرآلودي به طرفم انداخت.ميل چنداني به غذا نداشتم و برخلاف بقيه هنوز بيشتر غذا در بشقابم بود که صداي شوهر خاله را شنيدم:

-ماني خانوم غذاتو بخور،حيفه نعمت خدا رو دور بريزيم.

نفهميدم دلش براي من سوخته بود يا براي غذاي شب مانده درون ظرف.به ذهنم رسيد که بگويم (مشکلي نيست يه بار ديگه گرمش مي کنيم واسه شام مي خوريمش)ولي زبانم را نگه داشتم.اين بار صداي خاله را شنيدم:

-امروز عصر قراره فک و فاميل بيان ديدنت.عصر که مياي پايين يه دستي به صورتت بکش که اين شکلي نباشي.نمي خوام مردم پشت سرمون صفحه بزارن.

دوباره بغض راه گلويم را بست.لقمه هاي آخر را به زور قورت مي دادم.باورم نمي شد که به اين زودي دلم براي خانه پدري تنگ بشود!با تمام بدخلقي هاي مامان باز آنجا به اين خانه ارجحيت داشت.

***

شب دوم با ترس و دلهره جايش را به اطمينان خاطري دلچسب داد.ظاهرا ناصر باز هم خيال نداشت به اتاق من بياييد.وقتي که به زير پتو مي خزيدم از سر رضايت خدا را شکر کردم.روز بعد خاله رودربايسي را کنار گذاشت و بعد از صبحانه بيانيه صادر کرد:

romangram.com | @romangram_com