#کوچ_غریبانه_پارت_34
-اون یه نفر حالش چطوره؟
-خوبه... الانم که تو رو ببینه بهتر می شه.
-مگه اومده؟اینجاست؟
-آره امروز همه مون منزل زهرا دعوتیم.مسعود پیشنهاد کرد که بیام تو رو هم بیارم.قضیۀ سفره بهانه بود.
-پس واسه یکشنبه سفره ندارین؟
-چرا سفره که داریم،ولی یه سفره انداختن اون قدر زحمت نداره که از دو روز قبل بخواییم دست به کار بشیم.تازه اگه کاری هم باشه ما خودمون هستیم.من دارم تو رو می برم که یه کم خستگیت در بره.
دستش را با محبت گرفتم:
-الهی فدات بشم عمه،کی می شه واسه همیشه بیام پیش خودتون زندگی کنم.
زهرا از محمد و مسعود بزرگتر بود.بعد از رفتن او به خانه بخت عمه خیلی احساس تنهایی می کرد و خصوص بعد از مرگ ناگهانی حاج اکبر همسرش این تنهایی محسوس تر بود.
romangram.com | @romangram_com