#کوچ_غریبانه_پارت_35
حاج اکبر هم مثل پدر من کسب و کار آزاد داشت و از بازاری های قدیمی به حساب می آمد.از قضا او هم همان ظرف و ظروف و میز وصندلی را برای جشن ها یا مراسم کرایه می داد.بعد از مرگ او پسر ارشدش محمد جایش را گرفت و رسما سرپرست خانواده شد.مسعود دومین سال دانشگاه را می گذراند،با این حال از هیچ کمکی دریغ نداشت و در مواقع ضروری وردست محمد بود.
هدف از انداختن سفره و ختم انعام حس کنجکاویم را تحریک کرده بود و تا زمانی که زنگ خانۀ زهرا را فشردیم فکرم همچنان مشغول بود.از آخرین باری که زهرا را دیده بودم پنج شیش ماهی می گذشت.شاید برای همین از دیدن شکم برآمده اش یکهو جا خوردم و با خوشحالی او را در بغل گرفتم.
پس عاقبت او مرادش را گرفت؟گرچه شرم مانع می شد صحبتی به میان بکشم،اما خوب می دانستم که بچه دار شدن او بعد از هشت سال انتظار چه قدر می توانست برایش شیرین باشد.این حس در چهره اش هم به خوبی پیدا بود.او که سفیدی چشمانش براقتر از سابق به نظر می آمد با محبتی پیدا گفت:
-حالا دیگه این قدر سایه ت سنگین شده که باید پیک مخصوص دنبالت بفرستیم؟
-دلت میاد این و می گی زهرا جون؟به خدا این قدر دلم برات تنگ شده بود که خدا بدونه،ولی تو که دیگه می دونی من از خودم اجازه ای ندارم.همین الانم پرویی کردم،و الا مامان راضی نبود بیام.
نگاهش حالت خاصی پیدا کرد:
-می دونم...داشتم باهات شوخی می کردم.
عمه چادرش را از سرش گرفت و گفت:
-نمی دونی چه فیلمیس بازی کردم!مجبور شدم به مهری بگم مانی رو واسه ی کمک می خوام،و الا زیر بار نمی رفت.
اعتدال هوای نیمروز خرداد صاحبخانه را به زیر سایۀ درخت تنومند توت کشانده بود.حبیب خان،شوهر دختر عمه،تخت چوبی چهارگوش و راحتی را زیر سایۀ پهن درخت جا داده و با محمد مشغول بازی تخته نرد بود.همزمان با احوالپرسی آنها چشمم به مسعود افتاد که گوشۀ دیگر تخت به پشتی تکیه داشت و روزنامه می خواند.انگار از عمد خودش را پشت آن پنهان کرده بود و بدون آن که کنار بزند سلام و احوالپرسی کرد.دلخوری ام را به روی خودم نیاوردم؛به خصوص نمی خواستم جلوی شهلا،عروس عمه حساسیتی نشان بدهم و همراه زهرا به آشپزخانه رفتم.برای ناهار قرمه سبزی و مرغ سرخ شده داشت.همزمان با فراهم کردن مخلفات سفره سرگرم صحبت بودیم که گفت:
romangram.com | @romangram_com