#کوچ_غریبانه_پارت_30


می دانستم که او اهل فرش شستن نیست.این کاری بود که من کمر شکسته باید انجام می دادم.او خیال داشت با این کار مرا درگیر کند و مانع رفتنم بشود.نگاهی به پدرم انداختم،شاید او شفاعت مرا بکند،ولی ظاهرا فایده ای نداشت.با اینکه جمعه مغازه تعطیل بود،داشت حاضر می شد که از خانه بیرون برود تا شاهد غرغرهای مامان نباشد.به او نزدیک شدم.

-آقاجون بگو بذاره امروز برم اردو،قول می دم فردا خودم تنهایی فرشو بشورم.

نگاهی از سر دلسوزی به قیافه ام انداخت.

-خانم بزار این بچه بره،حالا یه روز دیرتر فرشو بشوری به جایی بر نمی خوره.

-باز تو دخالت کردی؟صدبار بهت نگفتم رو حرف من حرف نزن این بچه ها پرو می شن.اگه تربیت اینا رو به من سپردی حق دخالت نداری،وگرنه خودت می دونی و توله هات.

طفلک پدرم دلم به حال بیچارگی و زبونیش سوخت.با حالتی درمانده گفت:

-از خیر این اردو بگذر بابا،انشاالله توی یه فرصت دیگه.حالا برو ببین مادرت چی می خواد کمکش کن.

کشان کشان فرش را به حیاط بردم و با حرص و بغض به جانش افتادم.سعیده و مجید هم به کمکم آمده بودند؛هرچند کار زیادی از آنها بر نمی آمد.برس را چنان با غیظ روی گره های فرش می کشیدم که اگر دستی نبود حتما از هم وا می رفت.چندبار متوجه نگاه های متعجب و معصوم سعیده شدم،ولی برایم فرقی نمی کرد.فهیمه به دستور مامان مشغول انجام تکالیف مدرسه بود و کمتر خودش را نشان می داد.

قبل از ظهر خسته از آن همه تلاش گوشۀ دنجی از حیاط به دیوار تکیه داده بودم که صدای زنگ در بلند شد.با دیدن عمه انگار دنیا را به من داده بودند.همان طور که مرا بغل می گرفت پرسید:


romangram.com | @romangram_com