#کوچ_غریبانه_پارت_29
-تو منو ببخش بابا جون هیچ وقت اونطور که باید و شاید واست پدری نکردم.می دونم که تو این خونه زندگی خوبی نداشتی خدا کنه تو خونه ی شوهرت خوشبخت بشی.
چه آرزوی محالی.مثل روز برام روشن بود که در کنار ناصر هرگز طعم خوشبختی و سعادت را نمی چشم.
***
شب به نیمه رسیده بود که سرو صدا ها آرام گرفت.
اعضای ارکستر بعد از ترانه((مبارکباد))که حسن ختام برنامه بود.بساطشان را جمع کردند و راهی شدند.بعد از رفتن مهمانه بود که به هم ریختگی و میز و صندلی ها و آشفتگی حیاط به چشم آمد.از پنجره ی طبقه ی بالا تمام سطح حیاط بخوبی دیده می شد.انگار مامان و خاله با هم تبانی کرده بودند که مرا در اتاق حبس کنند.حتما مامان ماجرای قبل از حرکتمان را برای خواهرش گفته بود.گرچه این تنبیه نهایت لطف آنها بود.در عوض داماد تمام مدت در میان دختران فامیل می لولید و هر بار با یکی طرف رقص می شد.در آن بین با زن دایی ثریا صمیمی تر از همه بر خورد می کرد و مدام در اطرافش چرخ می زد.از همین بالا هم رفتار چندش آور و حرکات دله وارش حالم را به هم می زد.از کنار پنجره دور شدم.در اتاق بغلی رختخوابی برای دو نفر آماده بود.با نگاهی به آن از فکر این که شب ناصر هم در این رختخواب می خوابد چندشم شد.مقابل آینه تاج وتور را از سرم کندم و با دستمالی ته مانده ی آرایش را از صورتم پاک کردم.دنبال چمدانی که لباس هایم را در آن جا داده بودند می گشتم.آن را در یکی از کمد های دیواری پیدا کردم و لباس راحتی از بین بقیه بیرون آوردم.با رضایت لباس سفیدی را که بر تنم زار می زد به گوشه ای انداختم.پتو و متکایی از بین رختخواب هایم برداشتم و گوشه ای دور از آن بستر جای خوابی برای خودم مهیا کردم و آهسته به زیر پتو خزیدم!احساس عجیبی بود.انگار باری از روی شانه ام کنار رفته بود!فکر این که امشب و این مراسم به چه منوال خواهد گذشت در این چند روز اخیر سوهان روحم شده بود و حالا که همه چیز به پایان رسیده بود نفسی به راحتی کشیدم و چشم هایم را بستم.به این امید که نقش این کابوس از ذهنم پاک شود.
صبح با سرو صدایی که از حیاط به گوش می رسید از خواب بیدار شدم.با همان قیافۀ خواب آلود کنار پنجره رفتم.دو سه نفر سر گرم جمع آوری میز و صندلی ها و باز کردن لامپ های رنگی بودند.از آنجا دور شدم.چشمم این بار به سینی غذایی که شب قبل به اتاقم آورده بودند افتاد.چلوکباب هنوز همان طور دست نخورده در آن باقی بود.تعجب کردم که شب قبل هیچ کس به این اتاق سر نزده است.بعد از ان نگاهم به جای خواب دو نفره افتاد.آنجا هم دست نخورده بود!پس ناصر شب قبل را جای دیگری به صبح رسانده بود.این را به حساب خوش شانسی خودم گذاشتم و برای شستن دست و رو از اتاق بیرون زدم.ظاهرا کسی در طبقۀ بالا نبود.گویا طبقۀ بالا نبود.گویا طبقۀ بالا را قرنطینه کرده بودند!از این حرکت شان خنده ام گرفت.مثلا خیال تنبیه مرا داشتند در حالی که من از خدا می خواستم قیافۀ هیچ کدام از آنها را نبینم.ساعتی بعد ضربه ای به در اتاق خورد.نسرین، خواهر ناصر،بود.سن و سال سعیده را داشت. بعد از سلام نیم بندی سینی صبحانه را تحویل داد و سینی شام را گرفت و با نگاهی به غذای درونش سریع از آنجا دور شد. خوشحال از این بی اعتنایی علنی صبحانه را با خیال راحت خوردم و به جمع آوری رختخواب ها مشغول شدم.این کار زیاد طول نکشید.سطح اتاق همه تمیز بود و نیازی به نظافت نداشت. از بیکاری حوصله ام سر رفت.به یاد کتاب های رمانی که با وسایلم فرستاده بودم افتادم.سعیده و فهیمه آنها را به طرزی مرتب در یکی از طبقه های کمد دیواری جا داده بودند.با نگاهی به ردیف آنها دستم به سمت رمان بلندی های باد گیر یا عشق هرگز نمی میرد رفت.این کتاب را حداقل سه بارخوانده بودم اما ارزش دوباره خواندن را داشت.در حالی که ماجرای های کاترین وهیت کلیف را دنبال می کردم گوشه ای از خاطرات گذشته در ذهنم مرور شد.
جریان اردوی دبیرستان را از یک هفته قبل در منزل مطح کرده بودم و هیچ مخالفتی با آن نشد.خوشحالی ام بیشتر از آن جهت بود که بعد از مدتها با دوستان همسن و سالم به یک گردش بیرون شهر می روم اما درست صبح روز جمعه مامان بنای کج خلقی را گذاشت.
-حالا همین امروز که من هزار تا کار و بدبختی دارم تو می خوای ول کنی بری؟
-من که از چند روز پیش گفته بودم امروز قراره برم اردو.حالا هر کاری هست بزارین واسه فردا.فردام روز خداست قول می دم هرکاری که بگین انجام بدم.
-تو نمی خواد واسه من تعیین تکلیف کنی.من الان چند روزه منتظرم جمعه بشه خونه رو یه نظافت درست و حسابی کنم حالا واسه گردش و تفریح جنابعالی که نمی تونم کار و زندگیمو عقب بندازم پاشو به جای اینکه با من یکه به دو کنی یه لباس راحت بپوش فرش توی هال رو بنداز تو حیاط روش آب بگیر می خوام بشورمش.
romangram.com | @romangram_com