#کوچ_غریبانه_پارت_28


همین که شنیدم مسعود منتظرم می ماند برایم کافی بود.در آینده می توانستم هزار بهانه برای به هم زدن این زندگی پیدا کنم.صدایم نای بالا آمدن نداشت به شهلا گفتم:

-برو بگو من حاضرم برم به شرط اینکه مامان همین فردا کیف و بده به محمد آقا.

قیافه هایشان به تبسمی از هم باز شد.شهلا در حال برخاستن گفت:

-آفرین دختر خوب.

محمد برای بلند شدن کمکم کرد در سرازیری پله ها آهسته گفت:

-می دونم داری می ری که زندگی تلخی رو شروع کنی ولی برای مسعود هم تحمل این وضع آسون نیست بخصوص که خودش رو مقصر این اتفاق می دونه و روزی صدبار به خودش لعنت می فرسته.به هرحال امید چیز خوبیه و فقط امید به آینده است که می تونه شما دو نفر رو سرپا نگه داره پس سعی کن هیچ وقت امیدتو از دست ندی.

در جواب فقط نگاهش کردم.تا به حال او را تا این حد مهربان ندیده بودم.در حیاط بگو مگوی سرکوب شده ای هنوز در جریان بود.در میان حاضرین چشمم قبل از همه به ناصر افتاد که مثل مار زخم خورده گوشه ای ایستاده بود.در چشمانش خشم و کینه ی عجیبی موج می زد!احساس کردم دلش می خواهد همان جا سر از تنم جدا کند.خوشبختانه از خاله مهین و شوهرش آقای نصیری خبری نبود.حتما برای پذیرایی از مهمانها زودتر از آنجا رفته بودند.کنار حوض مامان به تنه ی درخت انجیر تکیه داده بود و همان طور که دست را زیر چانه اش ستون داشت چپ چپ نگاهم می کرد.پدرم به حالتی مفلوک و تو سری خور گوشه ی دیگری ایستاده بود.قبل از همه به سراغ او رفتم.

-آقا جون اگه تو این چند سال بهتون زحمت دادم منو ببخشین.من دارم می رم و امیدوارم دیگه هیچ وقت به این خونه برنگردم و مایه ی اذیت و آزار شما نشم.

برای اولین بار با محبت عجیبی بغلم کرد و بی اختیار به گریه افتاد:


romangram.com | @romangram_com