#کوچ_غریبانه_پارت_27

به خودم دلداری دادم(اون داشت بلوف می زد.مطمئنم جراتش رو نداره.از همون اول هم نباید گول حرفاش رو می خوردم و زیر بار این ازدواج می رفتم.)

صدای داد و فریادی که از حیاط می آمد توی دلم را خالی کرد(اگر واقعا علیه مسعود اقدامی بکنه چی؟)احساس پشیمانی به دلم چنگ انداخت.ای کاش به فکر این مبارزه ی احمقانه نیفتاده بودم.در آن گیر و دار یک چیز برایم قطعی بود اگر کوچکترین حادثه ای برای مسعود پیش می آمد درجا خودم را سر به نیست می کردم.

صدای بالا آمدن چند نفر با هم مرا از فکر بیرون آورد.چه خبر بود؟!شهلا و محمد همزمان وارد اتاق شدند.نگرانی از قیافه هایشان به خوبی پیدا بود.شهلا کنارم نشست.

-چیکار کردی مانی؟مگه عقل از سرت پریده؟چرا داری همه چیز و خراب می کنی؟

-چی رو دارم خراب می کنم؟مگه چیز دیگه ای هم مونده؟

-تو تا اینجاش پیش اومدی.الان چه بخوای چه نخوای زن ناصری.حالا که کار از کار گذشته چرا داری جون مسعود و به خطر می ندازی؟

حرفش به نظرم خنده دار بود:جون مسعود؟من تازه می خوام اونو نجات بدم.با این وصلت من مسعود و با دستای خودم کشتم...عزیزترین کسمو با دستای خودم از بین بردم.

محمد روی لبه ی تخت نشست و مستقیم نگاهم کرد:

-همه ی ما خوب می دونیم که تو مسعود چقدر بهم علاقه دارین.می دونیم که بدون هم زندگی براتون جهنم می شه ولی این روشی که تو در پیش گرفتی راه نجات نیست.همین امشب که تو راه می اومدیم داشتم به شهلا می گفتم تا به حال هیچکسی رو به فداکاری تو ندیدم!تو به خاطر نجات مسعود از خوشبختیت گذشتی .تو این دوره زمونه کمتر کسی این کار و می کنه.ولی حالا که کارا داره خوب پیش می ره خرابش نکن.خودتم می دونی که مهری خانم زن لجبازیه و اگه پاش بیفته کاری نداره که سر مسعود و ببره بالای دار بخصوص از وقتی که فهمیده عزیز قضیه ی نا مادری بودنش رو به تو گفته بیشتر به خون ما تشنه ست.پس بیا و آتو دستش نده.اگه واقعا مسعود و دوست داری راضی نشو که بی گناه به دام بیفته...آینده رو کی دیده اگر قسمت تو مسعود به هم باشه بالاخره یه روزی به هم می رسین.

-محمد راست می گه امروز تا فردا آدم نمی دونه چی می شه.خیالت از بابت مسعود هم راحت باشه اون قسم خورده که تا آخر عمرش منتظر تو می مونه.تو که بهتر اونو می شناسی آدمیه که حرفش دوتا نمی شه س بیا از خر شیطون بیا پایین و برو سر خونه زندگیت تا ببینم خدا چی می خواد.

romangram.com | @romangram_com