#کوچ_غریبانه_پارت_26


*** -چرا در و باز نمی کنی دختر؟مانی اون تو داری چیکار می کنی؟همه این پایین منتظرن می خواییم راه بیفتیم.

ظاهرا متوجه غیبتم شده بودند صدای مامان عصبی به گوش می رسید.به جهنم چه فرقی می کرد.دیگه هیچ چیز برایم اهمیت نداشت.با خونسردی نامه ی مسعود را تا زدم و در میان سینه ام جا دادم.رطوبت اشک را از صورتم پاک کردم و آرام و بی تفاوت از جا برخاستم.با باز کردن چفت در قیافه ی برافروخته اش جلویم ظاهر شد.

-چیه اینقدر سر و صدا می کنین؟من حق ندارم یه دقیقه با خودم خلوت کنم؟

تنها بود با خشم نگاه کرد:

-این بازی ها چیه درآوردی؟حالا خیر سرت بله رو گفتی حالا این ادا فناها چیه در میاری؟

-شما هم که به هدفتون رسیدین دیگه چی می خوایین؟

نفهمیدم با چه جراتی این حرف را زدم!انگار دیوانه شده بودم.با چشمهای از حدقه درآمده نگاهم می کرد.

-پس خیال داری آبروی ما رو ببری؟می خوای ما رو انگشت نمای مردم کنی آره؟ولی کور خوندی الان بهت نشون می دم الان بهت ثابت می کنم که می تونم مسعود و بفرستم اونجا که عرب نی انداخت حالا می بینی.

در اتاق را به هم کوبید و رفت.صدای قدمهای محکمش از توی پله ها شنیده می شد.داشت بلند بلند بد و بیراه می گفت.لحظه ای بی حرکت همان جا ایستادم بعد مثل اینکه تمام نیرویم تحلیل رفته باشد بی حال گوشه ای نشستم.


romangram.com | @romangram_com