#کوچ_غریبانه_پارت_3
با صدای محمد اهل منزل از آمدن ما باخبر شدند.پسرها مادرشان را عزیز صدا می کردند.شهلا نوعروس محمد به استقبال آمد.باورم نمی شد دو ماه از شبی که آن دو در لباس عروس و داماد کنار هم نشسته بودند می گذشت.انگار همین دیروز بود!
تا چشم شهلا به محمد افتاد گونه هایش از خوشحالی گل انداخت ولی حضور من ظاهرا او را متعجب کرد.بر عکس او برخورد عمه گرم و خوشایند بود.بعد از خوش و بشی با من رو به پسرها کرد و گفت:
-برید دست و روتونو خنک کنید تا ناهار رو بکشم.
دنبال او وارد آشپزخانه شدم.تازه فهمیدم برای درد و دل کردن بد زمانی را انتخاب کرده بودم.نباید سر ظهر مزاحم استراحت آنها می شدم.پشیمان از حرکت ندانسته به گوشه ای تکیه دادم.ای کاش می شد برگردم.
-عمه جون با اجازتون من می رم عصر می آم یه سری بهتون می زنم.
-وایستا ببینم کجا؟این چه اومدنی بود چه رفتنیه؟
-راستش اومده بودم یه کم باهاتون حرف بزنم ولی حالا وقتش نیست.یه وقت می آم که سرتون خلوت باشه.
-بیخود دنبال بهانه نگرد کی گفته سر من شلوغه؟صبر کن غذای بچه ها رو بدم بعدش می شینیم با هم مفصل حرف می زنیم.حالا اون ظرف ماستو وردار ببر تو اتاق به شهلا هم بگو سفره رو بندازه.
در اتاق غذاخوری به جای شهلا با مسعود رودرو شدم.داشت با حوله رطوبت دست و رویش را می گرفت.خیره نگاهم کرد و آهسته پرسید:
-چی شده؟چرا چشمات قرمزه؟!
romangram.com | @romangram_com