#کوچ_غریبانه_پارت_2
لبهایم را با حرص بهم فشردم که فریاد نزنم(نه اون مادرم نیست)عده ی کمی از این ماجرا خبر داشتند.حتی خود من هم تا آن روز روزی که همه چیز را از زبان عمه شنیدم از آن بیخبر بودم.
***
نیمه های مرداد هوا گرم و نفسگیر بود بخصوص در این ساعت از روز که آفتاب مستقیم به زمین می تابید.با اذان ظهر از خانه بیرون زدم.کاسه ی صبرم لبریز شده بود.اگر یکی را برای درد و دل کردن پیدا نمی کردم حتما از این بغض خفه می شدم.خوشبختانه به خاطر گرمی هوا پرده ها را کیپ تا کیپ کشیده بودند که مانع از نفوذ آفتاب بشودبی سر و صدا از حیاط بیرون زدم.بقیه مشغول خوردن ناهار بودند.بعد از دعوای مفصلی که به خاطر من به پا شده بود حوصله بودن در کنار آنها را نداشتم.سینی غذا را فهیمه به اتاقم آورد.در واقع اینجا تنها اتاق یا انباری بزرگی در طبقه ی دوم بود که من آن را سر خود مالک شده بودم وگرنه در این منزل آنقدر رسمیت نداشتم که کسی اتاقی به من اختصاص بدهد.روزها به بهانه های مختلف آنقدر در گوشه ی دنج این اتاق دوازده متری که پنجره ی کوچکی به حیاط داشت نشستم و به حال خودم اشک ریختم که ناخوداگاه ملک شخصی من شد.سینی را از دستش گرفتم و گوشه ای گذاشتم.با این بغضی که گلویم را گرفته بود آب دهانم به زور پایین می رفت چه برسد به لقمه های غذا.نگاه خواهرم حاکی از همدردی بود ولی بدون هیچ حرفی برگشت.می دانستم که از مامان حساب می برد یا شاید نمی خواست در مقابل محبت های او نا سپاس باشد و طرف مرا بگیرد بخصوص که فهیمه سوگلی مامان به حساب می آمد.به هر حال هرچند او دو سال از من کوچکتر بود اما با سیاست عمل می کرد.
با ورود به کوچه انگار از قفس آزاد شدم.مقصدم از قبل مشخص بود.برای رسیدن به منزل عمه باید نیم ساعتی پیاده می رفتم.در حین راه چند بار چادر نخی ام از سرم افتاد.قید و بند آن خسته ام می کرد.در محله های دیگر شهر خیلی از دختر های همسن و سال من اجباری به سر کردن آن نداشتند ولی محله ی ما از محله های قدیمی شهر به حساب می آمد و همین یعنی رعایت خیلی قید و بندها.قدیم هایم چنان تند و سریع برداشته می شد که فرصتی به اعتنا به اطراف را نداشتم از طرفی گرمی هوا کلافه ام کرده بود.همزمان با من دو نفر دیگر از مقابل وارد کوچه فرعی شدند.با دیدن پسرعمه هایم دستپاچه سلام کردم.محمد زودتر جواب داد:
-به به مانی خانوم سلام به روی ماهت چه عجب از این ورا؟
جواب مسعود آهسته ادا شد.نگاه او برعکس برادرش حالت نگرانی پیدا کرد.
-اومدم به عمه سر بزنم خونه ست؟
-ما هم تازه رسیدیم ولی حتما خونه ست بفرما تو.
لای در باز بود ولی محمد اول شاسی زنگ را فشرد و بعد یا الله گویان وارد شد.به حیاط چهار گوش و وسیع خانه با سبک قدیمی به حوض چهار گوش و سیمانی اش به درخت سیبی که در شاخ و برگش سایه ی خنکی داشت به باغچه پر گل و گیاه کنار دیوار به در و پنجره هایش با آن شیشه کاری های رنگی به اتاقهای چهارگوش و نورگیرش و خلاصه به جزء جزءاش علاقه و وابستگی عمیقی داشتم الفتی که درکش برایم مبهم بود ولی هر چه بود در تمام وجودم ریشه داشت.
romangram.com | @romangram_com