#کوچ_غریبانه_پارت_23

-عمه نیومده؟

-نه یکمی کسالت داشت عذرخواهی کرد.من و محمد تنها اومدیم.

-کاش می تونستم بهت بگم خوش اومدی ولی اینجا جایی برای خوشی نیست خودت که می دونی؟

شانه ام را لمس کرد:

-خودتو ناراحت نکن حتما قسمت این بوده نمی شه با سرنوشت جنگید.حالا انشا الله کنار آقا ناصر خوشبخت شی.

آرزویی از این مسخره تر نمی شد.خیال بلند شدن داشتم که سرم گیج رفت.

-شهلا جون اگه ممکنه به سعیده بگو بیاد کمکم کنه برم بالا.

قیافه ی خواهرم از شور و هیجان گل انداخته بود.وقتی بازویم را می گرفت با دلسوزی گفت:

-خوب معلومه وقتی آدم چند روز غذای درست و حسابی نخوره ضعف می کنه.می خوای دستی دستی خودتو بکشی؟اگه من جای تو بودم نه تنها غذای خودم چند نوبتم اضافه تر می خوردم که واسه یه مدتی توی خونه ی خاله دووم بیارم آخه چه بخوای چه نخوای اونجا غذا رزیمیه.

درحالی که از پله ها بالا می رفتیم از تاثیر حرفی که زده بود به خنده افتاد.شاید اگر من هم دل و دماغی داشتم در خنده ی او شریک می شدم.موضوع خساست شوهر خاله مهین زبانزد خاص و عام بود.تقریبا همه ی فامیل می دانستند که در خانه ی او هرگز کسی یک شکم سیر غذا نمی خورد.جلوی در اتاقم از سعیده تشکر کردم:

romangram.com | @romangram_com