#کوچ_غریبانه_پارت_24


-دستت درد نکنه تا همین جا کافیه بقیشو خودم می تونم برم.اگه کسی پرسید نگو من اینجام می خوام قبل از رفتن یه کم تو اتاقم تنها باشم.

بازویم را با محبت فشرد:

-باشه ولی خودتو زیاد ناراحت نکن این اتاق همیشه مال تو می مونه.خودم واست نگهداریش می کنم.

-ممنونم خواهر تو خیلی مهربونی.

بعد از نگاهی مهربان و حاکی از همدردی آهسته از پله ها پایین رفت.فضای اتاق را سکوت غم انگیزی پر کرده بود.انگار در و دیوار این اتاق هم حس می کرد که مونس همیشگی اش به زودی از اینجا می رود وتنهایش می گذارد.

با همان سر و وضع کنار تخت چوبی ساده و محقرم زانو زدم و نامه ی مسعود را با اشتیاق تشنه ای که به آب رسیده باز کردم.از دیدن خط زیبایش انگار جان تازه ای به تنم آمد.نوشته های او برایم حکم مرهمی را داشت که زخم های روحم را تسکین می داد.ولی این بار فقط یک نوشته نبود.انگار داشت کنار گوشم زمزمه می کرد!

در آن زمان که جامه ی سپید بخت به مرمر تنت کنند

و دانه های نقل و سکه را نثار مقدمت کنند

به خاطر آر عشق من


romangram.com | @romangram_com