#کوچ_غریبانه_پارت_22
-چی باید بگم؟
صدای زنانه ای حرص آلود به حالت نجوا کنار گوشم گفت:
-بگو با اجازه پدر و مادرم و بزرگترا بله.
بدون آنکه درست بفهمم جمله ام چه معنایی دارد طوطی وار همان را کمی بلندتر تکرار کردم.
***همه چیز مثل یک خواب گذشت خوابی که شبیه به یک کابوس آزار دهنده بود که بیداری از آن امکان نداشت.از قیافه هایی که دور وبرم در حرکت بودند نفرت داشتم.چرا رنج و عذاب من این طور به آنها نشاط می داد؟مگر به عزای دل کسی نشستن شادمانی داشت؟
صدای مرضیه خانم همسایه ی قدیمی مان زنگ خوشی داشت بخصوص وقتی با نوای دایره هماهنگ می شد(عروس ما هل داره هل داره فلفل داره ماشالا به چشم و ابروش دوماد نشسته پهلوش.دوماد سرتو بالا کن به همسرت نیگا کن...)ولی این بار نوای آهنگش شبیه مرثیه ی سوزناکی بود که دل را به درد می آورد و اشک را جاری می کرد.
خدا را شکر که بالاخره سر و صداها آرام گرفت.حتما مهمان ها داشتند خودشان را برای رفتن به منزل خاله مهیا می کردند.در آن میان یکی با سبد گلی نزدیک شد و همراه با بوسه ای برگونه ام آهسته گفت:
-بین گلها یه نامه برات گذاشتن.
سرم را که بالا آوردم شهلا مقابلم بود.از دیدنش تعجب کردم.خانواده عمه جشن عروسی مرا تحریم کرده بودند پس او اینجا چه می کرد.چشمم به سبد گلهای رز افتاد.رز صورتی گل مورد علاقه ی مسعود بود.کاغذ تا شده ی نازکی به همان رنگ را در بین گلها پیدا کردم و با ترس نگاهی دزدکی به اطراف انداختم .خوشبختانه کسی متوجه من نبود.کاغذ را به سرعت میان مشتم پنهان کردم.رفتارم شبیه کسی بود که مرتکب خطایی شده.نگاه تشکر آمیزم به شهلا افتاد:
romangram.com | @romangram_com