#کوچ_غریبانه_پارت_19
این خاله مهین بود که سرزده وارد اتاق شد.کت و دامن دانتل آبی رنگش از زیر چادر صورتی گلدار بخوبی نمایان بود.ملوک خانم که ظاهرا با من احساس همدردی می کرد پشت چشم برایش نازک کرد و گفت:
-دیگه کار زیادی نداره بگین لباسشو بیارن تنش کنم.
بعد از پوشیدن لباس بود که متوجه ی حضور بچه های فامیل در درگاه اتاق شدم.انگار جرات داخل آمدن نداشتند و از همان فاصله مرا به هم نشان می دادند و ذوق می کردند.چیزی طول نکشید که در بین هلهله ی زن های فامیل مرا از درمیانی به قسمت مهمانخانه که سفره ی عقد در آن پهن شده بود بردند.فهیمه آینه ی قاب نقره ای را جلویم گرفته بود بی آنکه بداند دیدن چهره ی غم گرفته ام در آینه چه قدرعذابم می دهد.بر روی مبله دونفره ای که بالای سفره جا داده بودند نشستم و بدون هیجانی منتظر پایان این نمایش مسخره شدم.کمی بعد با صلوات بلندی که از سوی جمع شنیده شد ورود عاقد را اعلام کردند.گویا کارهای دفتری مراسم قبلا انجام شده بود برای همین جناب عاقد بعد از کمی خوش سر و زبانی خطبه را آغاز کرد.خوشبختانه ناصر در قسمت آقایان و در کنار عاقد نشسته بود و مرا از رنج حضورش در این لحظه های سخت نجات داد.میان همهمه ی حاضرین شنیدم که کسی با صدای تودماغی پرسید:
-عروس خانم وکیلم؟
خیال داشتم فورا جواب بدهم تا این قائله زودتر ختم شود اما از میان خانم ها یکی قبل از من گفت:
-عروس رفته گل بچینه.
به این رسم و رسوم آشنا بودم.شاید دست کم چهار یا پنج مجلس عقد را بین دختروپسرهای فامیل تجربه کرده بودم.معمولا برای بار دوم می گفتند عروس رفته گلاب بیاره.ای کاش این بار هم عقد یکی از دخترها یا پسرهای فامیل بود.در آن صورت چه قدر مایه ی خوشحالی بود بخصوص اگر فرصتی پیش می آمد و مسعود را گوشه ای تنها می دیدم.مثل همین دفعه ی آخر هنگام مراسم عقد محمد و شهلا.بعد از بله ی عروس چنان شور و هلهله ای به پا شد که صدا به صدا نمی رسید.عمه سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت:این کلید و بگیر برو از زیرزمین از توی گنجه ی دیواری یه جعبه ی مخمل قرمزه وردار بیار.نفهمیدم در آن هیاهو و بلوا مسعود چه طور متوجه ی من شد که پشت سرم از پله ها پایین آمد.
-کجا داری می ری؟
-خصوصیه نمی تونم بگم.
-جدی؟پس تو مسائل خصوصی هم داری که من ازش خبر ندارم؟
romangram.com | @romangram_com