#کوچ_غریبانه_پارت_170


-اشکال نداره.اولش سخته،یواش یواش عادت می کنی؛بخصوص الان که سحرم هست...راستی کجاست،نیستش؟

-خوابیده.امروز حسابی بازی کرد،خسته شده بود.

-به مجید خیلی عادت داره.حیف که ازشون دوریم،وگرنه همیشه می تونست بیاد بهش سر بزنه.

-آره تنها همبازیش مجید بود...راستی این همسایه رو به رویی بچه نداره؟

-نه گمون نکنم.اتفاقا آقا مصطفی کم سن و سال نیست،از زنش خیلی بزرگ تر به نظر میاد!تعجب می کنم چه طور بچه دار نشدن!

-خوب شاید یه مشکلی دارن.

صدای زنگ در با طنین خوشایندی در فضای آپارتمان پیچید.ناصر در را باز کرد.انگار حلال زاده بودند!همسایۀ رو به رویی بود.ناصر به گرمی مشغول احوالپرسی شد.او معمولا در برخورد با جنس مخالف همیشه مهربان و خوش برخورد بود.

-به به،دست شما درد نکنه،چرا زحمت کشیدین.حالا بفرمایید تو...مانی جان.

به جمع شان اضافه شدم.داشتم سلام می کردم که ناصر گفت:


romangram.com | @romangram_com